فصل ۲۱ رمان عطر نفس های تو
رمان
رمان و داستان های عاشقانه
سلام دایی جان . سلام دیبا جان عزیزم . چرا تنها نشسته ای ؟ هیچی داشتم فکر می کردم . دایی جان جوش نزن به احمد فکر می کنی ؟ بله . خب چه بهتر . زن و شوهر زمانی که از هم دورند ٬ دلشان برای هم تنگ می شود و به اشتباهشان بی می برند . امیدوارم احمد هم این تنهایی و دوری را صرف فکر کردن به کار های اشتباهش کند . من هم امیدوارم . خودم درستش می کنم . به تو قول داده ام . دیبا نمی گذارم از این به بعد تو را آزار بدهد . در دل خنده ای کردم و با خود گفتم : اگر می خواست تریبت شود تا حالا شده بود . دایی صدایش را صاف کرد و گفت : دیباجان آمده ام تا در مورد مسئله ی مهمی با تو صحبت کنم . بگویید دایی جان می دانی به زودی عروسی سروناط و یاسر است . آمده ام بگویم اگر اجازه بدهی احمد که آمد او را نصیحت کنم و دستتان را به دست هم بدهم تا به نیشابور برگردید . اینطور که نمی شود دایی جان . فرداست که پدر و مادرت بفهمند . آنوقتی می دانی همه غصه می خورند . شاید این مسئله ی قهر و دعوایتان باعث بروز مشکلاتی در خانواده شود . خب نظرت چیست اجازه می دهی ؟ اجازه ی ما دست شماست دایی جان . پس من برای احمد تلگراف می فرستم تا هفته ی دیگر به تهران بیاید . هرچه صلاح می دانید همان را انجام دهید . راستی دیباجان از حرف های زن دایی ات ناراحت نشو. مادر است ٬ بی انصافانه قضاوت می کند . اگر خواهر خودم هم بود طرف تو را می گرفت . زرد . زن دایی ات منظوری ندارد . تو را هم مثل سروناز و صنوبر دوست دارد . باور کن این را راست می گویم . شب قبل از مراسم عروسی سروناز و یاسر ٬ دایی به دنبالم آمد . دیباجان را می برم خانه مان . امشب احمد به تهران می آید . روی حرفش با مادر بود . مادر گفت : داداش اختیار دارید بروید به امان خدا . باز هم موقع رفتن مادر سفارش کرد : دیباجان فردا بیایید منزل ما .می دانستم زن دایی قلمبه گوی خوبی است و باعث آزارم می شود . دایی پنهان کاری کرده بود . احمد بعد از ظهر به تهران رسیده بود . اما او نمی خواست بو ببرد که دامادش به دیدار او نیامده است . ماشین دایی وارد حیاط شد . کارگر ها اطراف باغ چراغ های رنگی وصل می کردند و حیاط را جارو می کردند . وارد سالن پذیرایی شدیم . سروناز با رویی گشاده به استقبالمان آمد و رویم را بوسید . بعد از آن هم مهوش خانم وارد شد . در حالی که به نکور ها دستور می داد اثاث اضافی را از وسط سالن حال جمع کرد . سری به علامت جواب سلامم تکان داد . دایی پرسید : احمد کجاست ؟ مهوش خانم با حالتی خاص گفت : اگر منظورت احمدخان است ٬ در اتاقش دارد استراحت می کند . دراای قربان کارگر خانه را صدا زد : احمدخان را بیدار کن و بگو به اتاق مطالعه برود . می خواهم کمی با او صحبت کنم . همراه دایی وارد اتاق شدم . در نیمه روشن اتاق شبح احمد پیدا بود . بلند شد و سلامی کرد . انگاز دوری من تاثیر چندانی روی او نگذاشته بود . ٬ چون اصلا نگاهی بر من نیفکند . دایی ما را روی کناپه نشاند و شروع به صحبت کرد : احمدجان پسرم از لحظه ی ورودت تا به حال خیلی با تو صحبت کرده ام و خواسته های زنت را برایت مطرح نموده ام . این طور نیست ؟ درست است آقاجان . خب بگو مرد ٬ می خواهی با دیبا زندگی کنی یا نه ؟ احمد به سرعت پاسخ داد : بله آقاجان . البته که می خواهم . من دیبا را دوست دارم . ولی بدانید او هم بی تقصیر نیست . خیلی وقت ها من به محبت احتیاج داشتم اما ..... دایی میان حرفش دوید : شما دو تا جوانید . اول زندگی همه این مشکلات هست . باید دست در دست یکدیگر بدهید و یار یکدیگر باشید سپس رویش را به من کرد و گفت : تو هم دخترم ٬ حرف هایم را گوش کن . ما دو فامیل نزدیک هستیم نباید طوری رفتار کنید که در روی هم شرمنده باشیم . احترام شوهرت را نگه دار و بدون مشورت او قدم از قدم بر ندار. این بار از زور فشار غم و غصه به تهران آمدی ٬ اما درست نیست که بی اطلاع همسرت خانه را ترک کنی . سرم را پایین انداختم و به گل های قالی خیره شدم : چشم دایی جان . خب احمد تو هم بار اخرت باشه که همسرت را آزار می دهی . دختر مردم چه گناهی کرده که باید در شهر غریب و دور از مادر و پدر ٬ غصه های تو هم بر دلش سنگینی کند . بعد از حرف های دایی احمد هم قول داد که دیگر این مسائل تکرار نشود . دایی دست های ما را به هم داد و گفت : بلند شوید بچه های من و من به روی هم بخندید . فردا شما باید فرزندی داشته باشید . اگر یکدیگر را خرد کنید ٬ چه توقعی از بچه تان خواهید داشت که احترامتان را نگه دارد ؟ سپس برخاست و از اتاق خارج شد . احمد کنارم نشست و سرم را بالا گرفت : دیبا جان به خدا دوستت دارم . جوابش را ندادم . حرف های دایی را پیش خود حلاجی می کردم . احمد صورتش را جلو آورد و گونه ام را بوسید . شب هنگام بعد از صرف شام به اتاق سابق احمد رفتیم و بدون کلامی سر بر بالین گذاردیم و خوابیدیم . صبح روز بعد مادر از دیدن احمد خوشحال شد و او را در آغوش کشید . اما پدر خیلی عادی با او برخورد کرد . انگار به جریان دعوای ما پی برده بود . دو ظهر احمد پیشنهاد کرد دوتایی برای صرف ناهار به دربند برویم . از حرفش استقبال کردم . بعد از عذرخواهی از مادر ٬ روانه ی دربند شدیم .هوای صاف و آرامشی که آن فضای مطلوب به من می داد باعث شد در رفتارم تجدید نظر کنم . روی تخت های چوبی ای که با گلیم های زیبا فرش شده بود نشستیم . احمد سفارش دیزی داد . بعد از غذا چای آورد و قلیان کشید . آواز پرندگان که بر نوک درختان نشسته بودند روحم را به شادی سوق می داد . از هر دری سخن به میان آوردیم : از نیشابور چه خبر ؟ احمد کمی مکث کرد و گفت : هیچ . همه چیز مثل چهارده روز پیش است . بگو ببینم زوری که دیدی نیستم فهمیدی که به تهران امده ام ؟ بله .چون می دانستم تو حرفی که را که میزنی عمل خواهی کرد. ناسلامتی دختر بهادرخان هستی از حرفش خنده ای کردم : به تو که سخت نگذشت و گرنه به دنبالم می فرستادی . چرا. ولی با خود می گفتم زنی که بی اجازه ی شوهرش برود باید خودش برگردد . اما من که اجازه گرفته بودم . یادت نیست ؟ احمد خنده ای کرد و گفت : بس کن دیبا آن اجازه به درد خودت می خورد . قبلش که به تو اخطار داده بودم . با اخم گفت : دیگر نمی خواهم هیچ حرفی از آن شب به میان آید . تمامش کن. راستی احمد ان دخرته زینت چه می کند ؟ احمد با تعجب مرا نگریست : زینت خودمان را می گویی ؟ بله . هیچ می خواستی چه کار کند ؟ می دانستی چقدر پر رو و بی حیاست ؟ نه چطور مگه ؟ ماجرای آن روز که در اتاقم غافلگیرش کرده بودم را برایش عنوان کردم . کمی ناراحت شد و گفت : اگر برگردیم می فرستمش دهشان . از حرفش یکه خوردم : نه عزیزم . دلم به حالش می سوزد . آن مسئله دیگر تکرار نشد . بگذار بماند . نان کسی را نباید آجر کرد . احمد سری تکان داد و مشغول سیگار کشیدن شد . بعدر از دقایقی دست در دست هم به راه افتادیم . چقدر روز برایم دلنشین شده بود . اگر احمد آن حرکات عصبی و شوخی های جلف را برای همیشه کنار می گذاشت ٬ می توانستم عشقش را به سهولت بپذیرم .احمد مردی نسبتا خوش قیافه بود . شاید اگر کسی جز من شریک زندگی اش میشد او را از صمیم قلب دوست می داشت . کنار جوی آبی نشستیم . احمد کمی آب به صورتم پاشید . از این حرکتش احساس شادی کردم . سپس به تقلید او دست هایم را پر از آب کردم و به صورتش پاشیدم . این بازی ادامه یافت تا وقتی که به خود امدیم و دیدیم که سر تا پا خیس شده ایم . در ان عصر زیبا بدن هایمان را سردی عجیبی فرا گرفت و هردو دوان دوان به سمت ماشین رفتیم . ساعت چهار بعد از ظهر برگشتیم . من ساعت شش وقت آرایشگاه داشتم . در راه احمد حرف های پدرش را تکرار کرد و گفت : راستی دیبا من و تو اصلا به فکر بچه نبودیم . فکر می کنم اگر پای بچه به خانه ی خالی از شادی ما باز شود ٬ مشکلاتمان به کلی برطرف می شود . با لبخند گفتم : من هم موافقم . اما می دانی ٬ این مسئله ی مهمی است . باشد برای برگشتن به خانه ی خودمان . احمد به شوخی موهایم را کشید و بینی ام را فشرد : باشدعزیزم . هر چه تو بگویی . مجلس زنانه ی دایی خشایار برپا بود و مرد ها هم در خانه دایی جمشید حضور داشتند . احمد آمد آرایشگاه دنبالم و مرا به مجلس زنانه رساند . وفت پیاده شدن دستی به سرم کشید و با مهربانی گفت : خیلی زیبا شده ای دیبا . خدای من یعنی حرف های دایی جان این قدر در احمد تاثیر قوی داشته که او را به کلی عوض کرده است ؟ خدایا متشکرم . کمک کن تا عاشق همسرم شوم . خدایا از این که به من صبر عطا کردی از تو متشکرم . بلاخره بعد از گذشت دو سال و نیم از زندگی مشترکمان او هم مثل همه ی مردها شد . روز های ماندن در تهران به سرعت سپری شد و وقت رفتن به نیشابور فرا رسید . یک ساعت قبل از رفتنمان پدر دست من و مهتا را گرفت و به اتاقش برد . پشت در رو برگرداند و با خنده گفت : دخترها اگه بدانید چه برایتان خریده ام ! هردو مثل بچه ها فریاد زدیم : آقاجان نشانمان بدهید . پدر در را گشود . دو جعبه بزرگ وسط اتاق بود . شالی کلفت روی آن کشیده شده بودند . نمی توانتسم حدس بزنیم زیر آن چیست . پدر شال را کنار زد . من و مهتا کبهوت ماندیم . این دیگر چیست آقاجان ؟ پدر دستی به محاسنش کشید و گفت : یعنی نمی دانید ؟ هر دو گفتیم نه . دوباره خندید و گفت : خب ٬ تین جعبه ای است جادویی که ساخت فرنگی هاست . هر دو از حرف پدر به خنده افتادیم . مثل این که آقاجان ما را به تمسخر گرفته بود . من تکرار کردم : جعبه ی جادویی ؟ منظورتان چیست ؟ آقاجان دست به کلیدی برد و ان را فشرد . جعبه ی جادویی با صدایی عجیب روشن شد . درست مثل لامپ . من مهتا با تعجب و دهانی و نیمه باز ان را می نگریستیم . تصاویر متحرک بر صحنه در حال نمایش بود . مهتا گفت : این هم مثل رادیو و گرام است ٬ با این فرق که شکل هم نشان می دهد . آقاجان دستی به سر هردویمان کشید و گفت : آفرین . درست می گویید . مخ این فرنگی ها به کجا که نمی رسد . حتما فردا به کره ی ماه هم خواهند رفت . اسم این جعبه ی جادویی تلوزیون است برای شما دختران عزیزم . سپس رو کرد به من و گفت : به درد تو بیشتر می خورد . در شهر غریب سرت را گرم می کند . الته تا زمانی که بچه در کار نباشد می توانید دور هم بشینید و با خیال راخت برنامه ببینید .و اما وای به حال تو مهتا اگر از ناصرخان بشنوم بچه هایت را به امان خدا راه کرده ای و پای تلوزیون نشسته ای . مهتا گونه ی آقاجان را بوسید و تشکر کرد . زمان رفتن ما فرا رسید . تک تک اعضای خانواده مرا به سینه فشردند . سوار بر اتومبیل همراه با جعبه ی جادویی پدر رهسپار نیشابور شدیم . خانه ام همانی بود که بیست روز پیش بود . هیچ چیز تغییر نکرده بود . مدتی بعد وسیله ای خریدیم به نام تلفن ٬ که کارمان را راحت تر کرد . به تازگی بعضی از خانواده های درباری از آن استفاده می کردند . البته هنوز در دسترس همگان نبود . قبل از نصب تلفن می آمدند و سیم هایی مثل سیم برق به خانه می کشیدند . این کار باعث شد تماس با تهران آسان شود . آقاجان هم برای منزل تلفنی خریده بود . حالا هرچند شب یک بار من و مادر و مهتا و گاهی هم زن دایی مهوش با یکدیگر تماس می گرفتیم و جویای حال یکدیگر می شدیم . صنوبر پسری زایید که نامش را محمد گذاردند . از راه دور به انها تبریک گفتیم . رفتار احمد به کلی تغییر کرده بود . مهربان و ساعی ٬ سر وقت می آمد و می رفت و بیشتر لحطه های بی کاری اش را با من می گذراند . یک سال گذشت . ما هر دو در انتطار فرزندی بودیم . فرزندی که به زندگی مان شور و نشاط بخشد . اما هر ماه امید من به یاس تبدیل می شد . تمام شب و روز در غم و غصه غوطه ور بودم . خدایا نکند اجاقم کور باشد ؟ اگر چنین باشد چه کنم ؟ نمی دانم چرا دائم خود را مقصر می دانستم . شب ها با چشمی خیس به بستر می رفتم و هر زمان که بیدار می شدم فکر داشتن یک بچه مرا دیوانه می کرد . کارم شده بود خوردن دوا های گیاهی . به هر عطار باشی که سر می زدم از هر چیزی که تجویز می کردند دو برابر می خوردم . با این که خیلی تلخ بود ٬ از عشق بچه همه را به جان و دل می خریدم و اعتراض نمی کردم . شبی در کنار احمد دراز کشیده و به آسمان پر ستاره چشم دوخته وبودم . غالبا تابستان ها روی بام می خوابیدیم . احمد سیگاری روشن کرد و گفت : دیبا ببین چقدر ستاره در این آسمان سیاه وجود دارد . از حرفش به خنده افتادم : پس چه فکر کردی ؟ تازه این ها آنهایی هستند ککه به چشم ما می آیند . خیلی های دیگرشان را ما نمی توانیم ببینیم . احمد خندید و گفت : عجب ! خوب شد گفتی دانشمند . هر دو لحظه ای سکوت کردیم . دوباره دلم گرفت . می دانی پدرم می گوید روزی این فرنگی ها به ماه هم می رسند . بله درست می گوید . خیلی چیز ها کشف خواهد شد که بعد ها به گوش ما خواهد رسید . یعنی می شود روزی دارویی کشف شود که درد بی فرزندی را درمان کند . احمد به صورتم خیره ماند : منظورت چیست ؟ چرا اینطور پکری ؟ نه پکر نیستم . چرا من احساس می کنم تو مدتی است که در خود فرو رفته ای . دائما به نقطه ای خیره می شوی و در عالم دیگری سیر می کنی . دلم می خواهد بدانم مسئله ی بچه است یا من خطایی کردم ؟ دستی به سرش کشیدم : نه احمد تو چچه خطایی کردی ؟ دلم برای بچه دار شدن پر می زند . از این وضع خسته شده ام . دلم هوای کودکی را کرده که در فضای بی روح این خانه طنین افکند . دلم می خواهد فرزندی داشتم که او را به سینه می فشردم . مونسی در تنهایی ام . احمد من چقدر بیچاره ام . چرا همیشه پشت هر آرامشی باز مشکلاتی در کمینم نشسته است . احمد سیگاری آتش زد . هیچ کلامی بر زبان نیاورد . حتی تسلی خاطرم هم نشد . متوجه بودم دوباره شرابخواری را شروع کرده است ٬ اما این بار به دور از چشم من . همین باعث می شد که در خوردن افراط نکند . من هم دیگر حال و حوصله ی بحث و دعوا نداشتم . و او را به حال خود رها کردم . * * * ادامه دارد .

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید تو رو خدا بعد از خواندن نظر بزارید من هم سعی میکنم سریعتر فصل های جدید رو بزارم
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان صورتی و آدرس www.romanha.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 3
بازدید کل : 3
تعداد مطالب : 60
تعداد نظرات : 21
تعداد آنلاین : 1

لينك باكس هوشمند مهر،افزایش بازدید،لینک باکس،افزایش امار،مهر باکس
سیستم افزایش آمار هوشمند مجیک
سیستم جامع افزایش بازدید پردیس باکس
افزایش آمار
لینک باکس هوشمند ام دی پارس