فصل ۱-۱۹ و ۲-۱۸ رمان شب های تنهایی
رمان
رمان و داستان های عاشقانه
فصل ۱۹ صبح روز بعد زودتر از من برخاست و طبق عادت همیشگی سرکار رفت . اما آن روز بر خلاف همیشه زود تر به خانه آمد رنگ پریده می نمود . نمی پرسی چرا امروز زود تر از همیشه برای ناهار آمدم ؟ خب چرا . بگو . امروز کار را تعطیل کردیم . دو نفر از کارگران زیر دستمان در معدن زیر آوار جان سپردند . خدای من ! خب حلا چه می کنید ؟ می خواستی چه بکنیم ؟ کار را برای مدتی تعطیل کردیم . خانواده ی آن مرحومان چه ؟ هیچی می خواستی چه شوند ؟ یعنی هیچ حق و حقوقی ندارند ؟ نه که ندارند . مگر ارث پدرشان را می خواستند ؟ تو چی ؟ به عنوان یک انسان نمی خواهی دستشان را بگیری ؟ نه که نمی خواهم . آخرین حقوقشان را می دهم . دیگر چه کنم ؟ احمد خدا رو خوش نمی آید . الان دو سالی است که برایت کار می کنند . نباید دست کم تا مدتی کمک حال بازماندگانشان باشی ؟ خنده ای کرد . هرگز فکر نمی کردم روحیات انسانی اش این قدر نازل باشد چگونه دلش می آمد ناهارش را در کمال خونسردی صرف کند ؟ ببین دیبا به من مربوط نیست که سر آنها چه می آید . تازه خدا رو شکر کنند که می خواهم حقوق یک ماه کامل را به آنها بدهم . می دانی که هنوز اول ماه است . یعنی باید بیست و هشت روز دیگر زحمت می کشیدند . از سنگدلی اش خشکم زد . چرا با غذایت بازی می کنی ؟ میل ندارم . حتما سرکار خانم احساساتی شده است . نه . بی وجدانی تو حالم را به هم می زند . بس کن و خفه شو احمق . از جا برخاستم و به اتاقم پناه بردم . ای کاش از احساساتی لطیف برخوردار بود . شاید آن زمان مرا بهتر درک می کرد . دم عصر در اتاق را کوبید . دیبا حاضر شو فردا می ریم تهران . از خبرش شاد شدم و چمدان هایمان را بستم . چه می شد کرد ٬ اخلاقش این گونه بود . نمی خواستم در دلم را برای احدی باز کنم . به تهران که رسیدیم ٬ پدر دستور داد گوسفندی جلوی پایمان ذبح کنند .همه ی اهل خانه از دیدنمان خوشحال شده بودند . دایه از دیدنم چشمانش پر از اشک شد و رما به سینه فشرد . مهتا صورتم را غرق بوسه کرد . پریا بزرگ شده بود . اول غریبی می کرد اما بعد کم کم آروم شد . شب همگی خانه ما دعوت بودند . زن دایی مهوش موقع روبوسی دستی به شکمم زد و گفت : زن دایی جان خبری نیست ؟ با شرم گفتم : نه . زندایی هنوز زود است . چه می گویی ؟ مادرجان عجله کنید الان یک سالی می شود باهمید . ما نوه می خواهیم . صنوبر خواهر احمد ٬ چند شب بعد از ورودمان به عقد پسر صالح خان پارچه فروش در آمد . مجلس عقد و بردن عروس یکباره انجام شد / مادر می خندید و می گفت : ورود شما مبارک بود و پایتان سبک بود . دیدید چه طود این دختر سرو سامان گرفت ؟ صنوبر دختری حسود و کوته بین بود که همیشه به من و مهتا حسادت می کرد . با این که همسن و سال ما نبود ٬ از بچگی به خبرچینی معروف بود . حالا مانده بود سروناز ٬ خواهر ۱۷ ساله ی احمد . آرزو کردم او هم پی بختش برود . زیرا در انتخاب همسر بسیار سختگیر بود . برعکس صنوبر سروناز دختری مهربان و کم حرف بود . روز های اقامتمان در تهران خیلی زود به پایان رسید . در آن روز برگشتمان به نیشابور رضا ساه از ایران به جزیره ی موریس تبعید شده و پسرش بر اریکه ی سلطنت نشسته بود . اوضاع کشور وخیم بود و مردم امید داشتند که پسرش بتواند خسارات وارده را جبران کند . مجلس دوباره تشکیل شد ٬ مردم رای دادند و عده ای را به نمایندگی خودشان انتخاب کردند . روزنامه ها تا حدودی آزدی عمل به دست آوردند . اما هنوز هم از نطر اقتصادی رکودی سختگیر بر جامعه حاکم بود . فقر و گرسنگی بیداد می کرد . دوباره پدر به کمک عده ای از فقرا شتافت . مهتا دوباره باردار بود . انگار فرزندش پسر بود . چون به قول خودش هم ویارش کمتر بود و هم حالت تهوع نداشت . موقع رفتن ما مهتا با خنده گفت : هی دیبا خانم یک کمی چاق شو .اینطوری مثل مترسک شده ای . از حرفش خنده ام گرفت : باشد قول می دهم آنقدر بخورم که دفعه ی بعد مرا نشناسی . مهتا خنده ای کرد و گفت : من که گمان می کنم . درضمن امیدوارم بار دیگر مادر باشی . دوباره راه نیشابور را پیش گرفتیم . در تمام شهر ها حرف مجلس و نماینده های مرد بود . انقلاب مشروطه پیروز شده بود و مردم همه از این پیروزی خوشحال بودند . زمستان فرا رسید و من دوباره به یاد دوران کودکی آرزوی برفی سنگین را می کردم . اما آنجا فقط باران سرد می بارید و از برف هیچ خبری نبود . تحمد مدتی بود که بیمار بود . کار استخراج هم در زمستان متوقف شده بود . او باید سه ماه در خانه می ماند . یکبند غر می زد . روزی از بستر بیماری برخاست فوری به خانه ی دوستانش رفت و همگی را که تغلب مجرد بودند به خانه دعوت کرد . تا پاسی از شب را در اتاق مطالعه اش ماندند . آخر شب بود که مهمانانش قصد رفتن کردند . می دانستم دیر یا زود سرو کله اش پیدا می شود . اما از آمدنش خبری نبود . در پشت در صدای پایی را شنیدم که آرام آرام خود را به اتاق مظالعه رساند . شاید احمد بود که می خواست مثل خیلی از شب ها همان جا بخوابد . چشمانم را بستم و به خواب رفتم . صبح روز بعد برای استحمام حاضر شدم . آب گرم کرده بودند و وان لبالب از آب گرم بود . زینت را صدا زدمم تا در استحمام به من کمک کند اما انگار او سرما خورده بود و سردرد داشت . گوهر آمد و گفت : خانم اگر اجازه بدهید من کمکتان کنم . پذیرفتم .او آمد تا در شست و شو کمکم کند . از حمام که خارج شدم از طبقه ی بالا در اتاق خوابم صدایی به گوش می رسید . یعنی چه کسی بی اجازه ی من وارد شده بود ؟ حتما احمد بود . اما احمد معمولا آن موقع صبح خواب بود . در حالی که موهایم را شانه می زدم به آرامی دستگیره ی در را چرخاندم . یکدفعه سرجا میخکوب شدم . دختره ی پررو ! می دیدم تازگی ها لازم آرایش میزم تکان می خورد . زینت با دیدنم خشکش زد و رنگ چهره اش از وحشت سفید شد . دستش لرزید و قوطی سرخاب کف اتاق افتاد . محتویاتش بیرون ریخت و پودرش فرش را مثل خون قرمز کرد . تو به چه اجازه ای وارد اتاق من شده ای و به لوازم شخصی ام دست زده ای ؟ خان جان داشتم اتاقتان را مرتب می کردم . راست می گویی ؟ بیا جلو ببینم چرا صورتت را سرخاب مالیده ای بی چشم و رو ؟ دخترک به لکنت افتاده بود . نمی دانست چه بگوید . خانم جان .... و نگاهن زد زیر گریه . برو بیرون دیگر حق نداری پایت را این جا بگذاری . حتی دیگر نمی خواهم نظافت اینجا را به عهده بگیری . خانم جان ببخشید . دوان دوان از اتاق بیرون رفت . از شدت عصبانیت می لرزیدم . نه به خاطر قوطی سرخاب بلکه به خاطر این که دلم از دستش پر بود . تازگی ها وقتی احمد بساط کفرش را می گستراند تا آخرین لحظه به خدمتش ادامه می داد . گاهی هم می دیدم که چگونه به او زل زده است . اط نگاه دریده اش حالم به هم می خورد . اما چه می توانستم بکنم ؟ می شد با دختری که هم ترازم نبود دهن به دهن می شدم ؟ گاهی وقت ها آنقدر چادر قدش را عقب می کشید که موهای بافته ی پشت سرش دیده می شد و با اشاره ی من دستی به آن می برد و با اکراه چادر قدش را جلو می کشید . با احمد می خندید ٬ خنده هایی به گمانم معنی دار . احمد را دوست نداشتم ولی در مواقعی که می دیدم ٬ احساس حسادت قلبم را پاره می کرد . مخصوصا طمانی که احمد نیز پاسخ خنده هایش را می داد . البته به رویش نمی آوردم ولی به گوهر سپرده بودم که هوای دخترک را داشته باشد . تابستان به پایان رسید . مدت ها بود که با احمد مانند بیگانه ای شده بودم . یک سال و نیم از زندگی مشترکمان می گذشت و او کمتر در کارهایم نظر می داد . حتی نمی پرسید چرا روز به روز پژمرده تر می شوم ؟ در عیش و نوش های خود غرق بود . تازگی ها می دانستم که قمار هم می کند . از سر شب می نشست و تا دم صبح بازی می کرد . شاید داشت دار و ندارمان را می باخت و رو به زوال می رفت . پبی سر صحبت را با او باز کردم . زیرا سرپب شریکش ٬ آقای هاشمی به دیدنم آمده بود و حرف های نگران کننده ای زده بود . خواسته بود بیشتر هوایش را داشته باشم و مانع از این شوم که به مجالس قمار برود اخیرا فهمیده بودم که بدهی زیادی بالا آورده و شرکت را مقروض نموده است . اگر سر عقل نمی آمد زندگی مان را به تباهی می کشید . احمد فکر نمی کنی خیلی تند می روی ؟ سربلند کرد و جرعه ای زهرماری نوشید . منظورت چیست ؟ منظورم کار های توست . چه کاری باعث ناراحتی سرکار شده است ؟ ببین احمد من در خانه ی پدرم با نان حرام بزرگ نشده ام و حاضر نیستم در خانه ی تو نان حرام بخورم . تو حق نداری در زندگی من قمار کنی . بیچاره فردا همه چیزهایت را از دست می دهی. چه گفتی ؟ حق ندارم ؟ من حق هرگونه کاری را که دلم بخواهد دارم . خب پس می خواهی هر شب قمار کنی و مست لایعقل بخوابی و صبح دیر وقت برخیزی ؟ بگو که چنین قصدی نداری . تو داری خیلی دخالت می کنی فضول . تو هم خیلی در منجلاب فساد غوطه ور شده ای . حرف دهنت را بفهم دیبا . چنان می زنم دندانهایت بشکند . چه گفتی ؟ جرئت داری بزن . فکر می کنم فراموش کردی که من دختر چه کسی هستم . هنوز نصف شهر تهران به سر پدرم قسم می خورند . گور پدر تو هم کرده که هرچه می شود پدرت را به رخم می کشی . درست صحبت کن بی ادب . تو حق نداری اسم پدرم را از دهان کثیفت خارج کنی . حق ندارم به بهادرخان بی غیرت که دخترش را در بیست و یک سالگی شووهر داد فحش بدهم ؟ راست می گویی . پس من هم می روم تا تو بیچاره در حسرتم بسوزی . بلند شد و سیلی محکمی به گوشم زد . برو ببینم جرئت داری ؟ انقدر تهدید نکن یک بار عمل کن . برخاستم به صورتش تف انداختم . می روم . خواهی دید . تو هم بمان با کثافتکاری هایت . صبح روز بعد چمدان هایم را بستم و با اتوبوس عازم تهران شدم . از فرط گریه و بی خوابی شب قبل نمی توانستم چشمانم را باز نگه دارم . تصمیم گرفته بودم در تهران هیچ چیز را از موضوع دعوایمان نگویم . نمی خواستم پدر و مادر را نگران کنم . قبل از رفتنم تلگرافی به دست سید باقر دادم تا برای پدر بفرستد . احمد مدتی است سرش شلوغ است . به تقاضای او و به خاطر دلتنگی بسیار تنها به دیدنتان می آیم منتظرم باشید " دیبا " فصل ۱۹ قبل از این که احمد از خواب برخیزد من سوار اتوبوس شده بودم . به گوهر سفارش کردم آقا اگر بیدار شد بگو خانم رفت تهران تا مدتی استراحت کند .بگو از این موضوع دوایمان پدر و مادرم با خبر نشوند . به زودی باز می گردم . به تهران رسیدم . چون تمام طول مسیر را استراحت کرده بودم خسته نبودم . باربر چمدان هایم را جلوی در خانه گذارد . در زدم . دایه در را گشود و با دستی باز مرا در آغوش کشید . خدای من تویی دیبا ؟ و سپس با صدای بلند فریاد زد : خانم جان دیبا خانم آمده اند . مادر دوان دوان به طرفم آمد و مرا در آغوش گرفت . عزیز دلم به خانه خوش آمدی . در آغوش مادر جای گرفتم . یک بار دیگر پناهی امن یافته بودم . سر را بر شانه اش گذاشتم و گریستم . چرا گریه می کنی ؟ اتفاقی افتاده مادر جان ؟ با احمد خان مشکلی داری ؟ نه مادر دلم برایتان تنگ شده بود . پیغامت دیروز رسید . نمی دانی چقدر خوشحال شدیم . بیا تو عزیزم پدرت هم منتظر است . صبحانه را آماده کردم حتما گرسنه ای . پدر لب حوض صورتش را می شست . با دیدنم چشمانش برق شادی زد و مرا در اغوش گرفت . دیبا ٬ پدر جان حالت چطور است ؟ حوش اومدی به خانه ات . خوبم آقاجان شما چطورید ؟ من هم خوبم چشمم را روشن کردی . چرا تنها امدی ؟ احمد کارش زیاد بود خودم آمدم . شما که دیگر سری به ما نمی زنید . پدر جان راه دور است و برای سن و سال ما خوب نیست . سر میز صبحانه نشستم . یک بار دیگر احساس امنیت می کردم . دلم شاد بود و پشتم گرم . پدر رشته ی کلام را به کار تحمد در نیشابور کشاند . احمد حق دارد . پسر فعالیست . خوب کاری کرد که گذاشت بیایی . اما تنها صلاح نبود . باید یکی از خدمه را می فرستاد تا تو تنها نباشی . نه آقاجان چه سختی ای ؟ آنقدر شوق دیدارتان را داشتم که این را ساعتی بیش برای نبود . حالا با دیدن شما تمام خستگی هایم از بین رفت. ساعت نه بود که مادر بعد از این که خبر سلامتی همه را به من داد ٬ گفت : برو دیبا جان برو استراحت کن . اتاقت حاضر است به هیچ چیز آن دست نزده اند . برو مادر . تا ظهر خیلی مانده می فرستم آب برای استحمامت گرم کنند . برای ناهار مهتا و دایی هایت را دعوت کرده ایم . صورت مادر را بوسیدم و به اتاقم رفتم . همان جایی که برایم سرتاسر خاطره بود . با خود اندیشیدم باید با دایی خشایار صحبت کنم . ولی نباید کسی بویی از این ماجرا ببرد . فقط باید خود دایی خبردار باشد . چشم هایم را بستم و ساعتی خوابدم . طرف های ظهر بود که مهمان ها رسیدند . مهتا مرا در آغوش گرفت . باز هم سنگینی شکمش هنگام نشستن او را اذیت می کرد . مهوش خانم مرا با حالتی عجیب به سینه کشید . چرا تنها امدی؟احمد من را تنها گذاشتی ؟ بیچاره پسرم زن گرفت که از غربت نجاتش دهد اما هنوز هم .... حرفش به پایان نرسیده بود که جواب دادم : احمد تنها نیست سرش خیلی شلوغ است . حتما منظورم را می فهمید . من بودم که تنهایی و دوری از پدر و مادرم کلافه ام کرده بود . زن دایی از حرف هایم بویی برد . ساکت شد و دیگر هیچ نگفت . ناصرخان کمی مسن تر به نظر می رسید . اما انگار در کنار مهتا خوشبخت ترین مرد دنیا بود . پریا هم زبان باز کرده بود و دائما مرا صدا می زد . عجیب مهرش به دلم افتاده بود . بچه ی شرینی زبانی بود . بعد از ناهار همراه مهتا به اتاقم رفتیم . او از همه حرف زد و تمام خبر های دست اول را به من رساند . حتما می دانی یاسر دارد زن می گیرد ؟ آه چه جالب . چه کسی را ؟ حدس بزن . نمی دانم . سروناز دختر دایی خشایار را . خدایا راست میگی ؟ مگر تو نمی دانستی که یاسرو سروناز به هم علاقه دارند ؟ نه که نمی دانستم . من که از همه دورم و از هیچ جا خبر ندارم . خب به سلامتی . مهتا با تعجب گفت : ناصر یک هفته پیش این خبر را به احمدخان داد ! اما او به من چیزی نگفت . مهتا بهت زده گفت : چه می دانم . حتما فراموش کرده . با شرم گفتم : آه بله . این روز ها سرش بسیار شلوغ است . مهتا با خوشحالی گفت : خدا را شکر . راستی مهتا یک سوال از تو دارم . راستش را بگو . خب باشد من که به تو دروغ نمی گویم . از ماکان خبری داری ؟ هنوز هم به آقاجان سر می زند ؟ مهتا کمی ناراحت شد : تو هنوز ماکان را فراموش نکرده ای ؟ چرا مهتا جان فراموش کردم . اما کنجکاوم . خب ماکان ارتقا درجه یافته و سرهنگ دوم شده . فعلا هم مقیم تهران است . هر چند وقتی به اینجا می آید . امما نه مثل سابق . ازدواج نکرده ؟ نه چرا می پرسی ؟ همین طوری غرضی ندارم . خب بگذریم . بگو از بچه چه خبر ؟ دیگر دو سال می گذرد و فکر می کنم زمانش فرا رسیده باشد . * * * ادامه دارد .

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید تو رو خدا بعد از خواندن نظر بزارید من هم سعی میکنم سریعتر فصل های جدید رو بزارم
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان صورتی و آدرس www.romanha.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 60
تعداد نظرات : 21
تعداد آنلاین : 1

لينك باكس هوشمند مهر،افزایش بازدید،لینک باکس،افزایش امار،مهر باکس
سیستم افزایش آمار هوشمند مجیک
سیستم جامع افزایش بازدید پردیس باکس
افزایش آمار
لینک باکس هوشمند ام دی پارس