فصل ۱-۱۷ رمان عطر نفس های تو
رمان
رمان و داستان های عاشقانه
ماه دی و روز مراسم ازدواجمان فر رسید . اثاثم را یک هفته زودتر به نیشابور برده بودند و به کمک دایه که به همراه آنان رفته بود در جای خود چیدند . یک بار دیگر شادی به خانه ی ما آمد . این بار یک عکاس فرنگی آوردند و از من و احمد چند تا عکس گرفت . این عکس هم چیز جالبی بود . به قول پدر خاطره ای بود که هیگاه کهنه نمی شد . سعی کردم مثل شب عقدم خودم را در غم و غصه غوطه ور نکنم . از آن شب زندگی من و احمد شروع می شد . سبد گل بسیار بزرگ و زیبایی به دستمان رسید که از طرف ماکان آریا بود . عذر خواسته بود که در جشن حضور نخواهد یافت . سایه ی ماکان ٬ حرف هایش ٬ بود و نبودش یک لحظه رهایم نمی کرد . به خصوص که عطر آن رز های وحشی مرا تا سر حد جنون می کشاند . بلاخره از مهتا خواستم تا گل ها را از اتاق خارج کند . زمان جنگ من با خطرات شروع شده بود . می دانستم می توانم این عشق را مغلوب کنم . اتاق زفاف ما را در خانه ای که احمدئ در تهران خریده بود مهیا کردند شب موقع رفتن مادر می گریست و با غمی خاص گفت : دختر عزیزم ٬ با رفتن تو ما تنها می شویم . اما خوشحالیم که خوشبخت می شوی . دعای خیر ما بدرقه ی راهتان خواهد بود . سپس دستم را در دست احمد گذاشت و گفت : عمه جان در دیبا ی من مراقبت کن . ما همین دو دختر را بیشتر نداریم . مهتا در کنار ماست و ناصر خان هم مانند فرزند ما .اما دبیا می رود راه دور . با این که تو را هم مانند پسرم دوست دارم احمد جانم ٬ به من حق بده . راه دور است . عمه جان فرزندمان را به تو می سپاریم . احمد مادر را در آغوش گرفت. خیالتان راحت باشد عمه جان . من که غریبه نیستم . بعد پدر آمد و رویمان را بوسید و برایمان دعای خیر کرد . زمان خروج از منزل پدر دایه ما را از زیر قرآن عبور داد . دست و صورتش را بوسیدم . در دل نسبت به همسرم هیچ احساسی نداشتم . خیلی دلم می خواست بگذارند این شب آخر را پیش پدر و مادرم باشم اما افسوس که رسم و رسوم بر خلاف این بود . مثل گوسفندی که به سوی کشتارگاه می رود سوار ماشین شدم و تصویر چشمان اشک آلود مادر را به خاطر سپردم . اتاقمان را تختی بزرگ به همان رنگ و منبتکاری شده با رو تختی آبی رنگ و روبالش هایی به همان رنگ زینت داده شده بود . دایه و صنوبر اتاقمان را آراسته بودند . در دو طرف اتاق گلدان های مرمرین حاوی گل شب بو قرار داشت . احمد ملافه را کنار زد . تمام سطح تخت پر بود از غنچه های رز های آتتشین می دانستم اینها سلیقه ی مهتاست . احمد به آرامی خم شد و و گل ها را از روی تخت جمع کرد و گوشه ای روی میز گذاشت . آنگاه دستم را به نرمی فشرد . عرق شرم بر پیشانی ام نشست . صورتم را غرق بوسه کرد و سپس به آرامی چراغ را خاموش نمود . فقط شعله های آتش ککه در شومینه گرمای مطبوعی داشت ٬ محیط را نور افشانی می کرد . صبح روز بعد خسته از خواب برخاستم . ساعت حدود ۱۰ بود . متعجب شدم که چرا بیشتر از همیشه خوابیده بودم . احمد در اتاق را گشود و با لبخند گرمی سلام کرد . بلند شو تنبل خانم . چقدر می خوابی ؟ سلام . تو از کی بیدار شدی ؟ خیلی وقت است . ساعت هفت با صدای زنگ دایه ات . چرا دایه ؟ برایمان صبحانه آورده بود . راستی ؟ بیچاره دایه . این همه راه را آمده بود که برای ما صبحانه بیاورد ؟ خب مگر چه می شود ؟ وظیفه اش است . وقتی دید تو. خوابی بی سر و صدا کار ها را انجام داد و رفت . راستی ناهار همگی خانه ی دایی جمشید دعوتیم . پس فردا هم می ریم نیشابور دیگه کم کم باید آماده شوی . از حرف آخرش یکه خوردم . خیلی عصبانی بودم که دایه را در حد یه خدمتکار می دید . اما سعی کردم با اوو بحث نکنم برای همین هیچ نگفتم . روی تخت نیمه خیز شدم و به آرامی ملافه را به دور شانه ام پیچیدم . خیلی سردم بود . احمد چند کنده در شومینه انداخت و رو به من گفت : بلند شو ببین چه برف قشنگی باریده . همه جا سپید شده . بلند شو . پرده را کنار زدم . سرتاسر حیاط پوشیده از برف بود . آنقدر زیاد و سپید بود که نورش چشمانم را آزرد . ما در سردترین فصل سال ازدواج کردیم . و در دل امیدوار بودم که عشقمان این سردی را به خود نگیرد . هر دو آماده شدیم و بخ سمت منزل دایی جمشید حرکت کردیم . از زمان ورود به آنجا حس می کردم همه ٬ حتی مادر و مهتا هم به چشم دیگری من را می نگریستند . دو روز ماندنمان در تهران به سرعت گذشت و زمان رفتن شد . مادر دوباره در آغوشمان گرفت و مهوش خانم ما را از زیر قرآن عبور داد . مهتا در حالی که پریا در آغوشش بود اشک می ریخت و ناصرخان سکوت اختیار کرده بود . پریا را از آغوشش گرفتم و صورت قشنگش را بوسیدم . آهسته به مهتا گفتم : هوای پدر و مادر را داشته باش و اگر هم تونستی سری به ما بزن . با خنده گفت : چشم خانم کوچولو . تو خیالت راحت راحت باشد . پدر جلو آمد و دستی به رویم کشید . خم شدم دستان چروکیده اش را بوسیدم . -برو دیباجان خدا به همراهت . این حرف پدر تا اعماق قلبم نفوذ کرد . واقعا همراهی خدا از هر پشتوانه ای برایم محکم تر بود . احمد دست پدر و آقاجانش را بوسید . مهوش خانم لبخند می زد و به احمد می گفت : خوشحالم مادر . این بار تنها رهسپار غربت نیستی . زود به زود به ما سر بزن . در این میان دایه گوشه ای ایستاده بود ٬ طیر لب دعا می خواند و اشک می ریخت . جلو رفتم و او را در آغوش کشیدم . دستی به صورتش کشیدم و گفتم : دایه جان گریه نکن . من طاقت اشک های تو را ندارم . مادر به سمتش رفت و او را تشویق به آرامش کرد . سوار بر اتومبیل جاده رو پیش گرفتیم . دو سه روزی باید در را می بودیم . شب در مسافر خانه ای بین راه اتراق کردیم و باز صبح زود به حرکت ادامه دادیم . به مشهد که رسیدیم ٬ ساعتی را در حرم امام رضا زیارت کردیم و بعد راه نیشابور را پیش گرفتیم . سرما به جانم افتاده بود . هنوز به مادر و خانواده ام می اندیشیدم . آخر چرا باید از آنان دور می شدم ؟ چقدر دیگر مانده تا برسیم ؟ خیلی خسته ای . کمی تحمل کن می رسیم . نه خسته نیستم . خیلی سردم است . خب مسافرت در دی ماه همین ماسئل را هم دارد . انقدر نازنازی نباش . الان به کافه ای می رسیم٬ ساعتی استراحت می کنیم و نوشیدنی داغی می نوشیم . صد متر جلوتر اتومبیل را متوقف کرد . چیزی می خوری برایت بیارم ؟ نه متشکرم . اینطور که نمی شود . بیا پایین یک چای داغ بخور . نمی خواهم . سردم است ٬ نمی توانم پیاده شوم . خیلی خب . اینقدر بهانه نگیر . می روم یک نوشیدنی داغی میارم تا بسازدت . به سمت کافه رفت ٬ و مدتی بعد با لیوانی شیر داغ آمد . بخور گرم می شوی . مگر تو نمی خوری ؟ نه من یک چیز بهتر خوردم. آن بیشتر گرمم می کند . چی ؟ حتما چای خوردی . نه بابا ٬ چای چیست ؟ خب پس بگو بدانم با چی گرم شدی ؟ به تو مربوط نمی شود . خواهش می کنم در این مسئله دخالت نکن . به راه افتادیم . بوی الکل فضای ماشین را پر کرده بود . چیزی نگفتم . راضی نبودم رویمان به هم باز شود . به نیشابور رسیدیم . آنجا را شهری کوچک و زیبا با کوچه باغ های متعدد ٬ خانه هایی با حیاط های بزرگ و با های گلی و مردمی خونگرم یافتم . خانه ای که احمد خریده بود در وسط این شهر کوچک بنا شده بود . خبری از اندرونی و بیرونی نبود . احساس کردم در آن معذبم .چون ما همیشه در خانه هایی به سبک اجدادمان زندگی می کردیم . خانه حیاطی بزرگ ٬ باغچه ای پر درخت و ایوانی دلگشا داشت . چندین اتاق و سالن پذیرایی اش با پنجره های رنگی به سمت باغ باز می شد . به تمام اتاق ها سر زدم . اثاثم همانطور که مورد پسندم بود چیده شده بودند . کنار تختم قفسه ای چوبی قرار داشت که با اشیاء عتیقه تزیین شده بود . تخت فنری دو نفره ای هم با روتختی صورتی رنگش زیبایی اتاقم را کامل می کرد . باید دستور می دادم کمی از عتیقه جاتی را که احمد زمان تجرد خریده بود به جا های دیگر خانه انتقال می دادند . وارد اتاق دیگری شدم که همجوار با اتاق خوابمان بود . به گفته ی احمد محلی برای ملاقات دوستانش بود . جایی دنج و زیبا بود . میزی چوبی با ۶ صندلی تاج دار تزیینات آن را کامل می کرد . چهار خدمه داشتیم . آشپزمان زنی مسن و چاغ بود به نام گوهر . در نگاه اول از وی خوشم آمد . قبلا آشپزخانه ی فرماندار بود و او را به خانه ی ما فرستاده بود که کمک حال احمد در زمان تجردش باشد . یک باغبان به نام سید باقر داشتیم که مردی مهربان و خوش بر خورد بود و در کارش کمال دقت را داشت . در آن طرف حیاط اتاق های خدمه قرار داشت . آخرین نفر دخترکی همفده ساله بود به نام زینت با چشمانی سبز و گیسوانی طلایی با نگاهی بسیار وفیح . از همان برخورد اول از او هیچ خوشم نیامد . دخترکی بود اهل نیشابور که در نگاهش شرارتی وجود داشت . نظافت می کرد ٬ آب می آورد و گاهی هم میز شام را می چید . صبح ها اتاقم را مرتب می کرد و در استحام یاری ام می کرد . زندگی مان آغاط شد . در شب های اول ورودمان از طرف فرماندار و شهردار و رئیس پلیس ٬که دوستان نزدیک احمد بودند دعوت به شامم می شدیم . با همه آنها آشنا شدم اما از هیچ کدامشان خوشم نمی آمد . فژقریب هب اتفاقشان را عده ای چاپلوس و فرصت طلب یافتم که فقط به خاطر ثروت احمد او را در محاصره ی خویش در آورده بودند . چندین بار این برداشت شخصی ام را به او ابراز کردم اما هر دفعه در جوابم به شدت خندید و گفت : این فضولی ها به تو نیامده اگر اهل رفت و آمد نیستی ٬ هیچ دلم نمی خواهد روی دوستانم مهر بزنی . یک شب در ایوان نشسته بودم در انتظار احمد به سر می بردم در خانه را زدند . سید باقر نزدیک شد و به آرامی گفت : خانم با آقا کار فوری دارند . مگر نگفتی آقا در خانه نیست ؟ چرا اما اصرار دارند شما را ببینند . بگو بیایند تو و به اتاق پذیرایی راهنمایشان کن . من انجا منتظرشان هستم . مردی با قد بلند ٬ قیافه ای جدی و رفتاری خشک و عصبی وارد شد . حدش زدم که باید آقای هاشمی شریک تحمد باشد . خودش را معرفی کرد و گفت : من شریک آقای زیرن هستم . آمده بودم ایشان را ملاقات کنم . با تعجب گفتم : مگر در شرکت نیستند ؟ نه . امروز قرار مذاکره ای داشتیم اما ایشان را ندیدم . زینت را صدا کردم و به او دستور چای دادم . بعد از لجظه ای به سینی چای وارد شد و سپس با اشاره ی من خارج شد . می دانستم تا زمان نیاز پشت در می ایستد . خب من می توانمک برایتان کاری انجام دهم ؟ والله تصمیم داشتم در مورد مسئله ی مهمی با شما صحبت کنم . اما حالا ترجیح می دهم منتظر خود آقای زرین باشم . با کنجکاوی پرسیدم : مسئله ای پیش آمده که از من پنهان می کنید ؟ نه خانم خیالتان راحت باشد . نفس راحتی کشیدم . چند لحظه بعد صدای گام های احمد را پشت در شنیدم . با ورود او از مخمصه ی سکوت و بلاتکلیفی نجات پیدا کردم . احمد جلو آمد و دست همکارش را فشرد . برویم اتاق کار من . مرد با احترام خاصی تشکر کرد و همراه احمد به اتاق مطالعه رفت . دوباره در ایوان نشستم . یعنی امروز کجا رفته بود ؟ چرا هاشمی بعد از دیدارم سکوت اختیار کرد ؟ مسئله ای را از من پنهان می نمود ؟ گوهر آمد و خبر داد شام آماده است . - منتظر می مانم آقا کارش به اتمام برسد . تو برو راحت باش . خودم. خبرتان می کنم . شب به نیمه می رسید . کتابی که در دست داشتم خسته ام کرده بود . به ساعت مچی ام که یادگار ماکان بود نگاه کردم . ساعت حدود ۱۲ بود ٬ اما هنوز احمد مشغول صحبت با هاشمی بود . احساس ضعف کردم . چرا انقدر مذاکره طول می کشد ؟ نکند اتافقی افتاده است ؟ به اتاقم رفتم و کمی روی تخت دراز کشیدم . بعد از مدتی صدای پای احمد را شنیدم که مهمانش را بدرقه می کرد . می دانستم به سراغم می آید . قبل از آمدنش خود را به سالن غذاخوری رساندم . بوی تندی در راهرو پیچیده بود و بینی ام را می سوزاند . بویی که برایم نا آشنا بود . ناگهان احمد را مقابلم دیدم . موهایش ژولیده و چهره اش خسته به نظر می رسید . * * * ادامه دارد

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید تو رو خدا بعد از خواندن نظر بزارید من هم سعی میکنم سریعتر فصل های جدید رو بزارم
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان صورتی و آدرس www.romanha.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 60
تعداد نظرات : 21
تعداد آنلاین : 1

لينك باكس هوشمند مهر،افزایش بازدید،لینک باکس،افزایش امار،مهر باکس
سیستم افزایش آمار هوشمند مجیک
سیستم جامع افزایش بازدید پردیس باکس
افزایش آمار
لینک باکس هوشمند ام دی پارس