رمان تنها با تو فصل 19و20و21
رمان
رمان و داستان های عاشقانه

وقتی به خانه رسید و در را باز کرد چراغهای خانه را خاموش دید به کلی مادرش را از یاد برده بود . با عجله به داخل خانه رفت . یعنی مادر سر کار رفته ؟ پس میثم چه ؟ از خانه بیرون آمد و در خانه همسایه را زد و وقتی زن همسایه جلوی در آمد با مهربانی پرسید : ببخشید خانوم عابدی ، شما از مادرم خبر ندارید ؟

والا مادرت ظهر آمد و برادرت را به من داد و گفت شما زود می آیید ولی من هر قدر منتظر ماندم نیامدید برادرت خوابش برده . آمدی ببریش ؟

اگر اجازه بدهید . ببخشید برای من مشکلی پیش آمد نتوانستم زودتر بیام .

اتفاقا من هم میخواستم بروم خانه خواهرم . به هوای برادر تو ماندم .

واقعا شرمنده ام . امیدوارم بتوانیم جبران کنیم .

عاطفه با سر افکندگی وارد خانه شد و برادرش را که به خواب رفته بود در آغوش گرفت و به خانه خودشان رفت . میثم را سر جایش خواباند و روی او را پوشاند و بعد به آشپزخانه رفت . مشغول آماده کردن شام بود که مادرش از راه رسید . به ساعتش نگاه کرد . ساعت یازده و ربع بود . یعنی مادرش تا این وقت شب کار میکرده ؟ جلو رفت و گفت : خشته نباشی مادر . چقدر دیر آمدید ؟

خیلی نگه ام داشتند . بعد هم خودشان مرا رساندند .

عاطفه درحالیکه چادر مادرش را به چوب رختی می آویخت گفت : شام حاضره بیارم ؟

مگه شام نخوردی ؟

نه مادر جون من هم تازه نیم ساعت است که آمدم .

اینقدر دیر ؟

بله . متاسفانه مشکلی پیش آمد و من نتوانستم زود بیایم .

مادر نگران پرسید : میثم چه ؟

وقتی آمدم هنوز خانه همسایه بود .

مادر پس از آسودگی خاطر پرسید : چه مشکلی برایت پیش آمده بود ؟

عاطفه آهی کوتاه کشید و گفت : خودتان را نگران نکنید . بیماری آورده بودند که حالش خیلی وخیم بود . به جهت رسیدگی به او دیرتر به خانه آمدیم .

خیالم راحت شد . گفتم شاید برای خودت مشکلی پیش امده است .

عاطفه با خود اندیشید این مشکل اصلا مشکل منه . نگاهش به حلقه افتاد . آهسته در فاصله ای که مادر صورت خود را میشست به اتاقش رفت و آن را از دست درآورد و بوسید . سپس داخل کمد گذاشت .

نمیخواست قبل از بهبودی نادر به مادر چیزی بگوید . مسلما مادر مخالفت مینمود . چون نادر به بیماری ناشناخته ای دچار بود . سر سفره شام آهسته به چهره مادرش نگریست . مثل همیشه خسته بود و باید پس از شام خیاطی میکرد . با خود گفت : دیگر جز پوست و استخوان از او چیزی نمانده .

مادر اجازه بدهید امشب من خیاطی کنم .

نه مادر . تو هم تا دیر وقت سر کار بودی . الهی بمیرم حتما خیلی هم خسته ای .

هر چقدر خسته باشم به قدر شما خسته نیستم .

من عادت دارم دخترم . تو هنوز خیلی جوانی . حیف از دستان تو نیست که باید با سوزن قیچی کار کند .

اصرار او بی ثمر بود لاجرم ظرفها را شست و به اتاقش رفت و در بسترش دراز کشید . به سقف اتاق خیره شده و می اندیشید : اگر نادر درمان نشود ؟ اگر هم درمان شد و بعد از قضیه پدرم با خبر شد و مرا تحقیر کند چه ؟ خداوندا فقط کافی است برای تحقیقات به محل ما بیایند و از یکنفر سوال کنند . آنوقت ...

عاطفه از اندیشیدن به این مساله موی بر اندامش راست شد . دیدگانش را به هم فشرد تا بلکه بخوابد . ولی نمیتوانست . هنوز صدای چرخ خیاطی مادر می آمد . در بسترش نشست و به میثم خیره شد و آرزو کرد : ای کاش مثل او بودم . بی خیال . بی آنکه بدانم در اطرافم چه میگذرد ؟ بی آنکه بدانم عشق چیست ؟ و مادر برای گذران زندگی چه رنجی را متحمل میگردد . بدون نادر نمیتوانم زندگی کنم . از طرفی نمیتوانم حالا به او بگویم . او گفت مطالب تو را نشنیده قبول میکنم ولی او هر حدسی را میزند غیر از اینکه پدر من ... به سختی او را راضی به رفتن به این سفر نمودم . او به امید من با این سفر موافقت نمود . چگونه میتوانم زندگی او را ندیده بگیرم ؟ باید تا بازگشت او صبر کنم . عاطفه در بسترش دراز کشید و با این افکار دیده بر هم نهاد .

***
صبح نرگس را دید به طور مختصر از دیروز برایش گفت . و به محض اینکه وارد بیمارستان شد ، به بخش آی سی یو رفت . به نظر حال نادر بهتر از روز قبل بود . چون او را به بخش برده بودند . با عجله به بخش رفت و عمو و دختر عموی نادر را دید و به انها سلام داد و به سردی پاسخ گرفت بعد بالای سر نادر ایستاد . نادر دستش را گرفت و گفت : حالت چطوره ؟

عاطفه به گرمی گفت : من خوبم ، تو هم که ظاهرا بهتری چون به بخش منتقل شده ای . با دکترت صحبت کردم . او معتقده تا قبل از رفتن به انگلیس میتوانی خانه باشی .

یعنی اگر بخواهم میتوانم حالا به خانه بروم ؟

بله میتوانی .

نادر از جا بلند شد و به عمویش گفت : شنیدید عمو ؟ راستش کمی کارهای عقب افتاده داشتم . بهتره امروز به خانه برگردم .

عاطفه گفت کارهای عقب افتاده را رها کن و برای بعد بگذار . باید در خانه استراحت کنی .

عمو درحالیکه به نادر منگریست گفت : عمو جان من اصلا صلاح نمیدانم تو به خارج بروی .

نادر به گرمی گفت : چرا عمو ؟

برای اینکه نمیخواهم تو را از دست بدهم . برای همین هم از چند وقت قبل بیماری ات را به خودت نگفتم .

نادر درحالیکه دست عاطفه را به دست داشت گفت : اگر بنا باشد بمیرم می خواهم سعی خودم را برای زندگی کردن بکنم . که اگر مردم خود را به آسانی تسلیم مرگ نکرده باشم . اگر تقدیر من در مرگ است به هر حال چه فرق میکند حالا بمیرم یا شش ماه دیگر . من این کار را میکنم چون خواسته عاطفه است . حق با اوست نباید خودم را به مرگ تسلیم کنم . شما هم اگر فکر کنید میبینید به نظر فکر منطقی می آید .

الهام به میان آمد و گفت : البته که ما هم دوست داریم تو زنده بمانی . اگر فکر میکنی رفتن به این سفر به صلاح توست درنگ نکن .

ساعتی بعد نادر از بیمارستان مرخص شد و پس از تشکری از عاطفه به اتفاق عمو و دختر عمویش به خانه رفت . دکتر معالج نادر به قول خود عمل کرد و در سریعترین فرصت برگه اعزام پزشکی نادر را تهیه کرد . نادر اصرار داشت تنهایی به این سفر برود و در برابر اصرار عمویش گفت : هم زبان بلدم و هم میتوانم خودم را اداره کنم . برایتان نامه مینویسم . نگران من نباشید ! بنابراین آماده میشد تا دو روز دیگر به مقصد انگلستان پرواز کند .

عاطفه این روزها به وضوح بی قرار بود و این کاملا پیدا بود . رفتن نادر با خودش بود و آمدنش با خدا . روز قبل از سفر ، نادر به دیدار عاطفه آمد پس از ساعتها گردش و گفتگو گفت : عاطفه میخواهم خواهشی از تو بکنم .

چه خواهشی ؟

تو همسر آینده منی و من مدتی تو را تنها میگذارم . دوست ندارم اگر به سلامت بازگشتم ، معطل تشریفات باشم . بنابراین مبلغی پول نزد تو میگذارم تا با آن مقدمات ازدواجمان را فراهم کنی مثلا اگر قرار است لباسی بخری یا بدوزی حتما تا قبل از آمدن من انجام دهی .

عاطفه که به یاد پدرش افتاده بود بهانه آورد و پاسخ داد : نمیفهمم چرا اینقدر عجله داری ؟

میترسم قبل از آمدن من یکنفر تو را از من برباید .

عاطفه خندید و گفت : نه مطمئن باش چنین نخواهد شد . من به تو قول دادم .

با این وصف میخواهم که خواسته ام را بپذیری .

آخه من هنوز آمادگی ازدواج ندارم .

نادر که یقین کرده بود که این حرف عاطفه به خاطر جهیزیه است گفت : من از تو هیچ چیز نمیخواهم . حتی از تو میخواهم لباس تنت را هم دربیاوری و لباسی که من میخرم بپوشی . اسباب و وسایل زندگی به چه درد من میخورد وقتیکه همه چیز دارم ؟ تو فقط باید بانوی خانه من باشی و بر همه چیز نظارت کنی .

عاطفه که شرمنده آنهمه لطف گشته بود قبل از آنکه فرصت پاسخی بیابد ساک کوچکی را روی زانوهای خود دید .

بازش کن . این پول ازآن توست .

عاطفه در ساک را باز کرد . همه پولها هزار تومانی و پانصد تومانی بودند . دهانش از تعجب بازمانده بود بزحمت سرش را بلند کرد و گفت : این پول برای مراسم عروسی نخست وزیر هم زیاده .

برای او شاید زیاد باشد ولی قابل تو را ندارد .

عاطفه گفت : شوخی میکنی . اگر این ساک پول را به خانه ببرم بی گمان مادرم میگوید بانک زده ام .

این در برابر قیمت قلبی که به من سپردی خیلی خیلی ناچیز است .

نادر عاطفه را تا حوالی خانه شان رساند و عاطفه ترجیح داد داخل کوچه نروند . وقتی که داخل خانه شد مادر خیاطی میکرد . وقتش بود که با مادرش حرف بزند . خیال داشت بیماری نادر را به مادرش نگوید و باقی را برای مادرش بازگو کند .

***
الهام و پدرش در باغ نشسته و گفتگو میکردند . الهام به ظاهر آرام و پدرش عصبی مینمود .

پدر آرامتر حرف بزنید ممکن است صدای ما را بشنود .

پدر عصبانی به دخترش گفت : همه چیز را ان دختره دیوانه به هم ریخت .

مگر به شما نگفته بود که با عاطفه قرار ازدواج را بهم زده ؟

چرا گفت . اما مثل اینکه به خاطر بیماری اش این کار را کرده بعد که دلش طاقت دوری او را نیاورده همه چیز را خراب کرده . نمیخواستم به انگلیس برود . نمیخواستم متوجه بیماری اش بشود .

الهام خونسرد مجله را ورق میزد و به حرفهای پدرش گوش میداد

پدر به دختر گفت : چیه ؟ آرام نشستی ؟

الهام مجله را به کناری گذاشت و با نرمش گفت : از شما بعید است پدر . من از شما ایده میگرفتم . حالا خودتان به بالاترین درجه خشم رسیدید ؟

آن با این فرق دارد . نادر دیگه همه چیز را فهمیده . تازه مبلغ کلانی هم پول به عاطفه داده تا مقدمات عروسی شان را تهیه کند .

درست برای همین میگویم اندوه و خشم شما بیهوده است . من خوب میدونم چه باید بکنم ؟! تازه نباید روی بهبودی نادر جدی فکر کرد .

چه میگویی دختر ؟

با استفاده از همان پول برای عاطفه پاپوش درست میکنیم .

چی ؟

الهام خندید و گفت : یعنی طوری پولها را از دستش خارج میکنم و به نادر میگویم این پولها را در عوض سکوت به خاطر اشتباهاتش به من داده است . بعد نظر او را برای ازدواج به خودم برمیگردانم .

الحق که دختر خودمی . آیا کس به خصوصی را در نظر داری ؟

هنوز درست نمیدانم چه باید بکنم . باید چند روزی روی آن فکر کنم و در ضمن نیاز به اطلاعاتی درباره عاطفه دارم . بالاخره هیچ انسانی گل بی عیب نیست . خطایی از او میگیرم . برای این کار از خسرو کمک خواهم خواست .

آیا فکر میکنی بپذیرد ؟

او بخاطر من هر کاری میکند .

پدر که اکنون آرامتر مینمود آهسته گفت : داشتم فکر میکردم همه چیز تمام شده و زحمت ما بی مورد بوده است .

الهام درحالیکه به نقطه ای دیگر نگاه میکرد با لبخند گفت : بالاخره ثروت او را به چنگ می آورم .

***
پرواز نادر به مقصد انگلیس ساعت ده و بیست دقیقه صبح بود عاطفه برای دو ساعت مرخصی گرفت و برای بدرقه نادر به فرودگاه رفت . نیم ساعت به یاد ماندنی را با هم بودند تا اینکه لحظه جدایی رسید اشک در دیدگان هر دو حلقه زده بود . نادر گفت : برایت نامه مینویسم .

مرا از حال خودت بی خبر مگذار .

برایم دعا کن . گریه نکن نمیخواهم با تو اینگونه خداحافظی کنم .

تو به سلامت باز میگردی . مطمئنم .

نادر به طرف عمو و دختر عمویش برگشت و گفت : به خاطر همه چیز ممنونم . عمو جان ببخشید اگر گاهی با شما مخالفت کردم .

این چه حرفیست پسرم ؟ من جز سعادت تو را نمیخواهم . امیدوارم به سلامت بازگردی .

الهام هم دستان پسر عمویش را فشرد و گفت : بی صبرانه منتظر بازگشتت هستیم .

نادر گفت : خواهشی ازتون دارم .

عمو با مهربانی گفت : آن خواهش چیست ؟

اگر عاطفه به مشکلی بر خورد کمکش کنید . او همسر آینده من است .

مطمئن باش پسرم ، حمایت خود را از او دریغ نخواهم کرد .

نادر بار دیگر به جانب عاطفه برگشت او هنوز میگریست . چانه او را با دست بالا گرفت و به چشمانش خیره شد و گفت : به من نگاه کن و بخند و یک بیمار را با خاطرات زیبا بدرقه کن .

عاطفه لبخندی زد و به چشمان او خیره شد .

این زیباترین چیزی است که با خود از ایران میبرم . دوستت دارم .

نادر بار دیگر از پشت شیشه هر سه نفر آنها را نگریست و در میان جمعیت گم شد . لحظاتی بعد هواپیمای آنها در آسمان بود .

عمو به جانب عاطفه برگشت و گفت : برادر زاده ام از من خواست در صورت نیاز به تو کمک کنم . هر گاه مشکلی پیش آمد خبرم کنید .

عاطفه با خوشرویی گفت : متشکرم .

میخواهید شما را برسانم ؟

نه خودم باز میگردم . راستش در راه کاری دارم که باید به انجام برسانم .

در اصل عاطفه کاری نداشت میخواست با خود تنها باشد . در راه با خود اندیشید که چقدر درباره عمو و دختر عموی نادر بد قضاوت نموده است . بنابراین از خدا طلب بخشش کرد .

__________________
فصل20

عاطفه شرم را مانع آن میدید که خودش درباره نادر با مادرش مستقیما صحبت کند.فکر چگونه گفتن این مساله ساعتها بخود مشغولش نموده بود.تا اینکه نرگس قبول کرد با مادر عاطفه صحبت کند.بنابراین تصمیم گرفتند آن روز عصر که مادر عاطفه در خانه به خیاطی مشغول بود نرگس به خانه آنها بیاید و باب گفتگو را باز کند.مادر عاطفه از دیدن نرگس خیلی خوشحال شد وقتی عاطفه چای آورد و هر سه نشستند در حین خیاطی گفت:فرصت نشد بیام و تشکر کنم.
-برای چی خانوم بنایی؟
-برای اینکه به فکر عاطفه بودی و او را به سفر بردی.
-ای بابا شرمنده میکنید د راصل من باید از آوردن عاطفه تشکر کنم چون حضورش باعث شد به ما بیشتر خوش بگذره.
نرگس در حین نوشیدن چای گفت:خانوم بنایی؟اگر خواستگاری خوب برای عاطفه بیاید به ازدواج او رضایت میدهید؟
مادر لحظاتی به عاطفه نگریست و چون او را سرافکنده دید فهمید خودش از همه چیز باخبر است.به عقب تکیه داد و گفت:چطور مگه نرگس جون؟
-راستش وقتی د رشمال بودیم پسر متین و خانواده دای عاطفه را دید و پسندید بعد وقتی با جهان صحبت کرده بود و فهمیده بود که عاطفه هنوز ازدواج نکرده آدرس جهان را گرفته بود.چند روز قبل مجددا به دیدن ما آمد و اجازه خواستگاری گرفت ولی عاطفه گفت باید با شما صحبت کند.
مادر به عاطفه نگریست و با مهربانی پرسید:خودت چه نظری داری؟
عاطفه سر بزیر افکنده بود گفت:هر چی شما بگین؟
-دخترم من باید بدونم او چه کسی است و چکاره است؟
نرگس گفت:من و جهان قبلا همه کارها را انجام دادیم.در حال حاضر هم این آقا برای انجام کاری به خارج رفته ولی پس از بازگشت رسما به خواستگاری می آید.
مادر گفت:پس از ما بهترونه.عاطفه جون فکر نکردی به محض دیدن وضعیت ما چه خواهد گفت؟عاطفه به مادرش نگریست و گفت:من تا حدودی از خودمان گفته ام.منتهی یک چیز مانده که هر چه کردم نتوانستم درباره اش حرف بزنم.
مادر گفت:چه چیز را به او نگفته ای؟
عاطفه با اندوه گفت:پدرم را اینکه او مبتلا به اعتیاد است و ای کاش فقط اعتیاد بود.
مادر برای لحظاتی سر به زیر افکند و بعد به نرگس نگریست و گفت:حق با عاطفه است این مرد برای من ابرو نگذاشته.عاطفه جان تو هم باید درباره همه چیز با او صحبت میکردی.اگر قرار است با او زندگی کنی باید پاک و صادق باشی.
نرگس گفت:البته نادرجان آنقدر عاشق عاطفه شده که من فکر نمیکنم مشکل بزرگتر از اینهم بتواند از علاقه ایشان بکاهد.منتهی عاطفه گفتن این مساله را سخت میداند.
مادر گفت:حق دارد پدرش است.مردم وقتی میخواهند ازدواج کنند بزرگترین افتخارشان پدر و مادرشان است آنوقت...
عاطفه با عجله گفت:من به شما افتخار میکنم مادر.
-مادرجان اینبار اولی نیست که تو بخاطر پدرت موقعیتهای ازدواجت را از دست میدهی.
نرگس گفت:ولی این یکی فرق میکنه خانوم بنایی.نادر خان آنقدر عجله داشت که قبل از رفتن مبلغ کلانی پول در اختیار عاطفه گذاشته که مقدمات عروسی شان را فراهم کند.
عاطفه سر بزیر انداخت و مادر گفت:مبارک باشد.
نرگس خندید مادر هم لبخند زد و در ادامه گفت:امیدوارم خوشبخت بشی.فقط قبل از اینکه درباره پدرت حرف بزنی به پولها دست نزن.
-چشم مادر هر چه شما بگین.
مادر هر قدر هم داماد اینده اش را پولدار فرض میکرد باز هم نمیتوانست دخترش را بی جهیزیه راهی خانه بخت کند.در حالیکه قلبا از ازدواج دخترش شادمان بود در عین حال به فکر فرو رفته بود که با این مشکل چه کند؟
سه هفته بود که نادر به انگلیس رفته بود ولی نه نامه ای داده بود و نه تلفنی کرده بود.عاطفه دلش شور میزد ولی کاری از دستش ساخته نبود.در پایان بیست و هشتمین روز نامه ای از او به دستش رسید.وقتی به خانه آمد مادر نامه را به او داد و گفت:پستچی این نامه را آورد.
عاطفه پس از اینکه مادرش رفت نامه را غرق بوسه کرد و آنگاه آن را باز کرد:
عاقبت حسرت دیدار تو ام خواهد کشت
و اندرین درد جگر سوزم غمخواری نیست
سلام بتو فرشته سپید پوش.وقتی این نامه را مینویسم سعی میکنم با تمام وجود تو را بخاطر آورم.تلاش میکنم آخرین چیزی را که با خود از ایران آوردم تجسم کنم.آن نگاه نگاه تو.عشق من نگاه تو برای من نشانه حیاط و زندگی است نگاه تو آخرین ذره ای ترس و ناامیدی را از من دور نمود و سبب شد به آینده خوشبین باشم.
اکنون که این نامه را برایت مینویسم هوای لندن بارانی است و قطرات باران به شدت بر در و پیکر پنجره میکوبد و پرستار زیبایی به عوض کردن سرمم مشغول است.حسادت نکن هر قدر هم زیبا باشد نمیتواند گوشه ای از زیبایی تو را در نظر من داشته باشد.طی این چند روز آزمایشات لازم را روی من به عمل آوردند ولی هنوز جواب هیچ یک را نداده اند.نامه ای هم برای عمویم نوشته ام و در آن سفارش تو را کرده ام.اگر به مشکلی برخوردی حتما به او مراجعه کن.
میخواهم برایت حرف بزنم از این بگویم که انتظار چقدر تلخ است.ولی من بازمیگردم و با همه قدرت خود این انتظار را تحمل خواهم کرد.میدانم که اگر جسم تو را نزد خود ندارم روحت را دارم.تو هم به انتظار بمان چون حتی مرگ هم نمیتواند مرا از تو جدا کند.زیرا هنوز قلبهای ما با خاطرات گذشته همچنان با یک آهنگ میتپد.دیشب خداوند بزرگ به من رحم کرد و در حالیکه بسیار برایت دلتنگ بودم تو را به خوابم فرستاد.تو را به شکل تابش نوری از مهتاب که از میان ابرها به شکل ستونهایی کشیده گذشته و به من نزدیک میشدی مشاهده کردم.
از خدا خواستم مرا از خواب بیدار نکند زیرا میترسیدم بار دیگر بیدار شوم و ببینم همه چیز رویا و خواب بوده است و تو فرسنگها با من فاصله داری.باید بگویم بزرگترین نعمتی که خداوند به من ارزانی داشته همین عشق توست.دل بی عشق انسان را به دیار جنون میبرد ولی همین بلامستی دل انگیزی دارد که شاید از سرچشمه حیات ابدی فرو زندگی خاصی گرفته.تو از این چشمه حیات چند قطره ای نوشیده ای و گرنه چگونه ممکن است که تا ایند حد فرو زندگی حیات جاودانی عشق از صورت زیبایت بتابد؟
دکترها برای چک کردنم آمده اند باید نامه را به پایان برسانم.به انتظار پاسخ نامه ات هستم.کسی که بی صبرانه انتظار دیدارت را میکشد:نادر تو
لندن 25 ماه می برابر با دوم خرداد

عاطفه باز هم نامه را بوسید و بارها و بارها ان را خواند.در اولین فرصت پاسخ نامه را نوشت و پست کرد.برای نادر نوشت که درباره ازدواجشان با مادرش صحبت کرده است.
بهار رو به پایان و تابستان در راه بود.عاطفه گاهی که دلتنگ میشد عکس نادر را نگاه میکرد و با او درد دل گفتگو میکرد.برای سلامتی نادر نذر میکرد و هر فقیری را میدید کمک میکرد.آنشب پس از مدتها پدرش بخانه آمد.میدانست که صحبت کردن با او بی فایده است پس از اتاقش بیرون نیامد.مادر با او حرف میزد.
-مرد دست از این کارهایت بردار.تو ابروی ما را برده ای؟
-مگر چه کرده ام؟
-از این بدتر که دست گدایی جلوی در و همسایه دراز میکنی؟
-هر کس گفته دروغ گفته.
-یعنی همه دروغ میگویند؟دخترت داره شوهر میکنه لااقل به فکر او باش.هیچکاری که برایش نکرده ای آبرویش را نبر.تو که هر وقت پول خواستی بهت دادم.همه جوره سوختم و ساختم لااقل...
گریه به مادر عاطفه امان نداد.پدرش گفت:هر وقت آمدیم توی این خانه با اعصاب خرد بیرون رفتیم.زن آخه تو چه مرگته؟منکه کاری به کارتون ندارم.گفتی بساطت رو جلوی بچه ها پهن نکن از خانه زدم بیرون دیگه چی میگی؟
-میگم دست از این کارت بردار.میگم مثل مردهای مردم شو بگذار سایه ات بالای سر بچه هایت باشد.اگر هم نمیتوانی این زهرمار را ترک کنی لااقل توی محل آفتابی نشو.چرا در خانه های مردم میروی؟اگر تو کبک هستی و سرت را توی برف کرده ای دیگران که نیستند.همه تو را میشناسند گلایه تو را به صاحبخانه کرده بودند او هم میخواست جوابمان کند.انقدر به پایش افتادم و التماس کردم تا دلش به رحم آمد.
-مفتی که ننشسته اید جوابش را بدهید.
-فکر میکنی اجاره خانه ها چقدره؟دلت را خوش کرده ای که مرد خانه ای؟
مادر عاطفه مقداری پول در آورد و عاطفه از لای در دید که آن را به پدرش میدهد.
-بگیر فقط بخاطر خدا دیگه اینکار را تکرار نکن.
-دستت درد نکنه منصوره باشه هر چی تو بگی.
بعد هم بلند شد و خانه را ترک کرد.مادر هنوز گریه میکرد عاطفه هم گریه میکرد.زمزمه کرد:خداوندا چقدر باید ناظر این چیزها باشم؟و نتوانم کاری کنم؟
الهام پیشنهادش را به خسرو داده و منتظر جواب بود.خسور عصبی به چپ و راست قدم برداشت بالاخره متوقف شد و گفت:از کجا بدانم به من هم نارو نمیزنی؟
-از انجایی که حرف من هم وزن طلا ارزش دارد.هنوز کسی پیدا نشده از من دروغی شنیده باشد.خوب من به انتظار پاسخت هستم.
خسرو خودش را روی مبل انداخت و گفت:میدونی که هر کاری برای انجام میدهم سوء استفاده میکنی.
الهام لبخند شیطنت آمیزی زد و د ر حالیکه سیگاری روشن میکرد گفت:هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد.
خسرو عصبانی گفت:لعنتی اگر تابحال فیل هم خواسته بودم بدست آورده بودم.میدونی که من تاوان سنگینی برای بدست آوردن تو پرداختم.زن و تنها فرزندم را رها کردم و خودم را مثل یک ترسو قایم کردم.گاهی به خودم میگویم ای کاش در عروسی برادرم تو را نمیدیدم تا این بلاها به سرم بیاید.
الهام از جا برخاست کنار او نشست و در حالیکه دست لابه لای موهای او میبرد به نرمی گفت:حالا هم که طوری نشده.تو مرا داری منکه فرار نکرده ام.
-مثل اینکه متوجه نشدی.میخواهم تو را رسما داشته باشم میخواهم زنم باشی اما تو فقط مرا معطل خودت کرده ای و به من وعده و وعید میدهی.
-فقط چند ماه دیگر صبر کن.آنوقت من و تو برای همیشه کنار یکدیگر خواهیم بود.
خسرو دست او را از لابلای موهایش بیرون کشید و گفت:بخدا قسم این آخرین کاری است که برایت میکنم.بعد از آن اگر باز هم بخواهی معطلم کنی بلایی به روزت می اورم که دیگر هوس دست انداختن مرا نکنی.اگر بدانم داری به من خیانت میکنی هم تو را میکشتم و هم خودم را چون دیگر روی برگشتن ندارم.
الهام گفت:باشه بتو قول میدهم این آخرین تقاضای من از تو باشد.
-خوب حالا بگو چه باید بکنم؟
من پس از تحقیقات فراوان باخبر شدم پدر عاطفه معتاد است و به گفته برخی از همسایه ها گدایی هم میکند.پسری را میشناسم در همان محل که در آتش انتقام از عاطفه میسوزد.من مبلغی پول به او داده ام تا با ما همکاری کند.تو باید به عاطفه بفهمانی که از این قیه باخبری.او را تهدید کنی در صورتی که نمیخواهد نادر در جریان قرار گیرد بتو حق السکوت دهد.باید به تدریج وکم کم از او پول بگیری.نباید موجبات شک و تردید او را فراهم کنی.من میخواهم پولهایی را که نادر در اختیارش گذاشته از چنگش در بیاورم.
-تو همزاد شیطانی!چطور میتوانی چنین بیرحمانه عمل کنی؟
الهام سرش را به بازوی او تکیه داد و گفت:برای که تو که فرشته بوده ام.
-راست گفته اند که در هر فتنه ای به دنبال یک زن باید گشت

یکماه از ارسال آخرین نامه نادر دوباره برای عاطفه نامه داد عاطفه در پاکت را باز کرد و نامه را بیرون اورد:
سلام پریوش مهربان امیدوارم که حالت خوب باشد.این نامه را از فرسنگها راه دور برایت مینویسم.اینجا شب است و سکوت همه جا را در بر گرفته .من در دیار غربت به امید تو تاب می آورم.به این امید که روزی به سلامت به وطن بازگردم و تو با موهای جمع شده زیر تور سپید عروسی بله همسر بودن مرا سر دهی.خیال تو لحظه ای رهایم نمیکند.
عاطفه عزیز مثل بخشی از روح من شده ای که بخش دیگر روحم بدنبالت میگردد.اگر از حال من سوال میکنی در صورتی که اندوهگین نشوی باید بگویم زیاد خوب نیست.حالا هر روز دچار خونریزی از ناحیه بینی میشوم پزشک معالجم به گمان اینکه زبان نمیدانم بی پرده در حضورم به همکارش گفت که حال مساعدی ندارم و باید هر چه زودتر عمل شوم.من بزودی عمل میشوم و بتو نمیتوانم دروغ بگویم که میترسم.میترسم زیرا عمل مغز پیچیده ایست و باید کاسه سر برداشته شود تو چه فکر میکنی؟آیا تصور میکنی پس از این عمل زنده بمانم؟گاهی از فرط اندوه به کفر گویی می افتم و از خدا میپرسم چرا این مصیبت را بر سرم آورده.
راستی نامه پر مهر و محبتت به دستم رسید.خوشحالم که درباره ازدواجمان با مادرت صحبت کرده ای.از قول من به ایشان سلام برسان و بگو به زودی برای دیدارشان خواهم آمد.تو در نامه ات نوشته بودی مشغولی ولی ننوشته بودی به چه کاری؟دوست دارم از تو بیشتر بدانم.میدانی که من درباره تو خیلی حسودم.امیدوارم که وقتی بازگشتم تو را آماده ازدواج ببینم.لباس عروسی ات را سفارش بده و هر آنچه نیاز داری تهیه کن متاسفم که سبب دردسرت شده ام بخوبی میدانم اینها وظیفه من است ولی قول میدهم به محض بازگشت جبران کنم.
عاشق بیمار تو:نادر
لندن 28 ماه ژوئن برابر با 7 تیرماه

عاطفه پس از خواندن نامه بطرف قبله سجده کرد و با تضرع گفت:خداوندا به او صبر بده به او امید زنده ماندن بده.نگذار در بی کسی و تنهایی بمیرد.خدایا به او کمک کن تا عمل موفقیت آمیزی داشته باشد.خداوندا بمن رحم کن.من بدون او نمیتوانم زنده بمانم.خدایا مصیبت از دست دادن او را به باقی مصائبم نیافزا.
عاطفه برای نادر نامه میفرستاد و در آنها او را دعوت به بردباری و تحمل مینمود.او به نادر امید زنده ماندن را تزریق میکرد و نادر بی آنکه متوجه شود روحیه اش را از عاطفه داشت.یکی از روزهای گرم تابستان تلفنی به بیمارستان شد که تماس گیرنده بی آنکه خود را معرفی کند گفت با عاطفه کار دارد.وقتی عاطفه گوشی را برداشت امیدوار بود نادر باشد.ولی او مردی ناشناس بود که حتی نامش را به عاطفه نگفت.
-
خانوم عاطفه بنایی؟
-
بله خودم هستم جنابعالی؟
-
لزومی ندارد شما نام مرا بدانید.من یک دوست هستم.
عاطفه با تعجب به سخنان فرد ناشناس گوش فرا میداد.
-
میخواستم اگر مایل باشید شما را ملاقات کنم.
-
ولی من شما را به جا نمی آورم.
-
همین کافیه که من شما را خوب میشناسم.شما هم به موقع مرا خواهید شناخت.حالا قبول میکنید که یکدیگر را ملاقات کنیم؟من باید باهاتون حرف بزنم.
-
در چه موردی؟
-
درباره پدرتون نادر خان و آینده خودتون.
-
پدرم؟شما کی هستید؟
-
اگر مایل بودید راس ساعت پانزده و بیست دقیقه شما را در میدان روبروی بیمارستان میبینم درست در ضلع شمالی میدان.لطفا تنها بیایید.
-
ولی...
قبل از آنکه عاطفه حرفی بزند ناشناس تلفن را قطع کرد.عاطفه مردد و پریشان سعی کرد گفته های او را بخاطر بیاورد درباره پدرتون نادرخان و خودتون.ابتدا فکر کرد به گفته های این مرد اعتنا نکند شاید او یک مزاحم بی سر و پا باشد که قصد ازار او را دارد.لذا بی توجه به قراری که آن مرد با او گذاشته بود بخانه برگشت.در راه مراقب بود که ببیند آیا کسی تعقیبش میکند؟وقتی از این موضوع مطمئن شد وارد خانه گشت.آنشب تا صبح کابوس میدید.صبح وقتی به اتفاق نرگس به بیمارستان رسیدند ساعت ده و نیم دوباره تلفن با او کار داشت وقتی گوشی را به دست گرفت صدای آن مرد ناشناس را شنید:روز بخیر خانم بنایی.شما اخطار مرا ندیده گرفتید و من به شدت عصبانی ام.
عاطفه عصبانی و با صدایی بلند گفت:از جون من چی میخواهید؟شما کی هستید؟
مرد به نرمی گفت:در صورتی که شما مایل نباشید حرفهای مرا بشنوید نگهشان میدارم تا وقتیکه نادر خان از سفر برگشت با ایشان صحبت میکنم.من درباره پدرتان اطلاع ذیقیمتی دارم گمان میکنم نادر خان از شنیدن این اخبار استقبال کنند به خصوص اگر اولین بار از زبان یک بیگانه بشنوند.
عاطفه متوجه شد این ناشناس تا حدود زیادی به زندگی او واقف است و البته مایل نبود نادر نخستین بار از زبان یک بیگانه این چیزها را بشنود.هراسان گفت:انتظار دارید چه کنم؟
مرد به آرامی خندید و گفت:بنظر میاد دختر منطقی ای هستید.نترسید باهاتون کاری ندارم تنها میخواهم باهاتون صحبت کنم.
-
کی و کجا؟
-
همون جایی که مرا دیروز معطل کردید.به نفع خودتون است که تنها بیایید.
-
بسیار خوب ساعت پانزده و بیست دقیقه در میدان روبروی بیمارستان.اما من شما را چگونه بیابم؟
-
شما روی نیمکت شمال میدان بنشینید من خود نزدتان خواهم آمد.عاطفه گوشی را روی تلفن نهاد.همچون انسانهای مسخ شده مینمود.آرام روی اولین صندلی نشست.به ساعتش نگاه کرد حدود 4 ساعت وقت گذاشت.با خود اندیشید یعنی او کیست؟مرا از کجا میشناسد؟آیا ممکن است منهم او را قبلا دیده یا شناخته باشم؟صدایش که برایم نااشناست.
عاطفه آنقدر در افکارش غرق شده بود که متوجه نرگس نشد.نرگس به چهره پریده رنگ او نگریست و گفت:چیه؟حالت خوش نیست؟
عاطفه بخود امد و گفت:چرا فقط کمی احساس ضعف کردم.
-
این طبیعیه خصوصیات آدمهای عاشق است.شام تو فکر نادر شده ناهارت هم فکر او چه خبره دوباره بازمیگردد.
عاطفه هر چه سعی کرد به نرگس موضوع را بگوید نتوانست.ناشناس به او گفته بود تنها خودش بداند.او نمیخواست این مرد مزاحم را مجبور به بدتر نمودن اوضاع کند.به دستشویی رفت و صورت خود را شست در آینه بخود نگریست و زمزمه کرد:دچار دردسر شدی خانم.باید همان ابتدا همه چیز را به نادر میگفتی حالا هم حقت است اگر گرفتار مشکل شوی.
دقایق به کندی میگ

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید تو رو خدا بعد از خواندن نظر بزارید من هم سعی میکنم سریعتر فصل های جدید رو بزارم
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان صورتی و آدرس www.romanha.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 60
تعداد نظرات : 21
تعداد آنلاین : 1

لينك باكس هوشمند مهر،افزایش بازدید،لینک باکس،افزایش امار،مهر باکس
سیستم افزایش آمار هوشمند مجیک
سیستم جامع افزایش بازدید پردیس باکس
افزایش آمار
لینک باکس هوشمند ام دی پارس