رمان تنها با تو فصل 18
رمان
رمان و داستان های عاشقانه

نادر سر میز با شامش بازی میکرد و این از دید عمویش دور نبود .

چیه عمو جان ؟ غذایت را دوست نداری ؟ متونی سفارش دیگری بدهی نادر بی آنکه صورت عمویش را نگاه کند پاسخ داد : متشکرم . بعد از ظهر چیزی خوردم و سیرم .

تو باید خودت را تقویت کنی . دیده ای که چقدر رنگ پریده و ضعیف شدی ؟

شما نگران من نباشید عمو جان . حالم خوبه .

الهام گفت : اون فقط خسته است . باید مسئولیت شرکت را به عهده مدیر با تجربه ای بگذارد و خودش استراحت کند .

نادر میدانست که انها از بیماری اش با خبرند ولی ترجیح میداد آنها ندانند که خودش هم از همه چیز با خبر است . از طرفی از اینکه آنها او را تا این حد احمق فرض میکردند متنفر بود . دلش میخواست فریاد بزند من از همه چیز باخبرم و از شفقت شما بیزارم . از سر میز بلند شد و گفت : از حضور شما معذرت میخوام که ترکتان میکنم یکراست به اتاقش رفت و عمو و دختر عمویش رفتنش را نظاره کردند وقتی در را پشت سر خودش بست الهام به آرامی گفت : هرگز او را تا این اندازه آرام ندیده بودم . آیا فکر نمیکید علتش آن دختر باشد ؟

او به میل خودش عاطفه را کنار گذاشت . گمان نمیکنم علتش او باشد . بالاخره خسته میشود و همه چیز را به من خواهد گفت .

نادر در پناه نور ملایمی روی تخت خوابیده بود و می اندیشید . باید به هر قیمتی که شده سوء تفاهم ما بین خودش و عاطفه را برطرف میکرد . مطمئن شده بود که عاطفه به او روی خوش نشان نخواهد داد . لاجرم می اندیشید که چه کند و چگونه نامه را به عاطفه برساند ؟ ساعتها در بستر غلط زد و فکر کرد تا بالاخره فکر تازه ای به ذهنش رسید : طی آشنایی که با جهان در شمال پیدا کرده بود متوجه شده بود که او در کارخانه پدرش به عنوان ناظر مشغول به کار است از او به طور ضمنی آدرسی داشت . میخواست به دیدارش برود و از طریق او به عاطفه نزدیکتر شود .

نامه را به او میداد تا به عاطفه بدهد . نادر این روزها حال مساعدی نداشت و میخواست قبل از مرگ عاطفه را در جریان وصیت نامه اش قرار دهد و هم اینکه او را روشن کند از آن دسته مردها نیست که او تصور میکند . با این فکر اندکی آرام شد و دیده بر هم گذاشت .

صبح پس از صرف صبحانه ای مختصر از خانه خارج شد . سرگیجه هایش برایش عادی شده بود . به تازگی دچار خونریزی بینی میشد بنابراین ترجیح میداد کمتر پشت رل بنشیند . او راننده جوانی را استخدام کرده بود تا راندن اتومبیلش را بعهده بگیرد . به طور مختصر آدرس کارخانه را به راننده داد و خود سرش را به عقب صندلی تکیه داد . آنقدر در اندیشه بود که با صدای راننده به خود آمد .

رسیدیم آقا !

نادر از اتومبیل پیاده شد و از یک کارگر خواهش کرد جهان را صدا بزند . ده دقیقه گذشت تا اینکه جهان در لباس کار بیرون آمد به محض دیدن نادر اخم در هم کشید و قصد بازگشت نمود . نادر به سرعت دستش را گرفت و با مهربانی گفت : صبر کن آقا جهان . با هاتون کار داشتم .

جهان سر سنگین گفت : در مرام ما جایی برای نامردها نیست .

نادر گفت : فقط چند لحظه به من فرصت بدهید .

من با تو کاری ندارم . از اینجا برو .

نادر خواهش کرد : به کمکت احتیاج دارم آقا جهان .

وقتی که آن دختر ساده را نا امید کردی و رفتی از یاد برده ای ؟ او ساعتها گریه کرد .

میدونم و معذرت میخواهم . این نامه را به عاطفه بده و بگو آن را بخواند . همه چیز داخل این نامه نوشته شده .

جهان مردد پاکت را گرفت و گفت : چرا خودت آن را به عاطفه خانوم ندادی ؟

راستش او اصلا حاضر به صحبت با من نیست . وگرنه مزاحم تو نمیشدم . البته باید به او حق داد . ولی باید سخنان مرا هم بشنوید . نمیخواستم در مقابل عمل انجام شده قرار بگیرد . هیچ چیز در دنیا نیست که من بیشتر از عاطفه خانم دوست داشته باشم . خوب دیگه مزاحمتان نمیشم .

نادر سوار اتومبیل شد و جهان را ترک کرد .

***
جهان از اطلاعات بیمارستان خواسته بود نرگس را صدا کنند و حالا بی صبرانه انتظار او را میکشید . نرگس که به طرفش آمد از جا بلند شد نرگس به محض دیدن او دستانش را در جیبش نمود و گفت : چی شده جهان ؟

سلام نرگس . میدونم مزاحمت شدم . ولی کار مهمی باهات داشتم .

نرگس کنار او روی نیمکت نشست و پرسید : آنقدر مهم بود که تا یکساعت دیگر هم نمیتوانستی صبر کنی ؟

امروز نادر آمده بود کارخانه .

نادر ؟

نادر رفیعی همان جوانی که عاطفه خانوم در شمال با او آشنا شد .

نرگس شگفت زده پرسید : او آنجا چه میکرد ؟

جهان نامه را به طرف نرگس گرفت و گفت : اینو داد تا به عاطفه خانوم بدهم .

چرا خودش به او نداده ؟

گفت هر چه کرده نتوانسته با او صحبت کند . راستش فکر کردم اگر این نامه را به تو بدهم تا تو به او بدهی بهتر است .

نرگس گفت : تو همین جا باش تا من عاطفه را خبر کنم . امروز یکساعت زودتر به خانه میرویم .

جهان با خوشحالی پذیرفت و به انتظار نشست . وقتی نرگس و عاطفه را دید داشتند با هم جر و بحث میکردند . عاطفه به شدت خشمگین بود و اجازه صحبت به نرگس نمیداد : تو گوش کن نرگس ! اگر مجبور بشم این نامه را از تو بگیرم آن را پاره میکنم . سلام آقا جهان .

سلام خانوم خسته نباشید .

آقا جهان ؟ چرا نامه را از او گرفتید ؟ اصلا نباید با او صحبت میکردید . نرگس به جای جهان گفت : این چه حرفیه عاطفه ؟ این کارها کار یک مرد نیست . این بیچاره هم فقط پیغام نادر را رسانده . حتما خیلی مهم بوده که تا کارخانه رفته تا نامه را به جهان برساند . از تو نا امید شده و سراغ جهان رفته . وقتی نرگس اصرار را بیفایده دید به سرعت پاکت را پاره کرد و نامه را بیرون کشید .

حالا هر سه سوار ماشین شده بودند و جهان رانندگی میکرد نرگس به او گفت : یک کم با ماشین دور بزن تا نامه را بخوانم .

پس آقا جهان لطفا نگه دارید تا من پیاده شوم .

نرگس شروع به خواندن نامه کرد :

سلام به الهه محبت و عشق ، به عاطفه عزیز ؛

هرگز از دقیقه دیگر خبر ندارم و نمیدانم وقتی این نامه را میخوانی کجا هستم ؟ به دیدارت آمدم و مرا از خودت راندی . پس اقدام به نوشتن این نامه نمودم . این نامه را نوشتم تا شاید رحمی به حال من نمایی و این واپسین لحظات مرا از دیدار خود محروم مداری !

میگویم واپسین لحظات ! آری دقایق آخر زندگی خود را سپری میکنم . زمانی این موضوع را فهمیدم که در شمال بودم . نمیخواستم جوانی تو را با خود نابود کنم برای همین چون توان خداحافظی نداشتم و نه توان گفتن حقیقت ، بنابراین همان شبانه به تهران برگشتم . آرزو داشتم حقیقت نداشته باشد و دوباره به دیدارت بیایم و تو را که اکنون چون آرزوی داشتن ماه گشته ای از خانواده ات خواستگاری کنم . ولی افسوس که دکتر به من گفت مبتلا به نوعی سرطان مغز از نوع پیشرفته شده ام . من از پشت موج اشک اندام تو را میدیدم . دلم میخواست بگویم نرو برگرد . اما هیهات که ...

جهان محکم روی ترمز کوبید و ماشین را متوقف نمود . عاطفه مات و مبهوت گوش میکرد و نرگس میان گریه به خواندن نامه ادامه داد :

آری خزان من نزدیک است . باید بروم و بی آنکه خود بخواهم برگهای سبز جوانی ام را پیشکش مرگ کنم . عاطفه دوستت دارم و به خدا قسم نامهربان نبوده ام بی وفایی نکرده ام ولی به خاطر مرگ باید برای ابد عشق تو را در سینه مدفون کنم . من میمیرم و عشق تو را با خود زیر خرمنها خاک میبرم . همان گونه که آفتاب در افق دور دست آخرین اشعه های زرد خود را با نهایت حیرت به صورت زمین میزند ، حس میکنم جان من نیز چون خورشید به غروب خود نزدیک میشود . عزیزم بدان وقتی به گذشته خود می اندیشم جز خاموشی و تنهایی نشانه ای ...

__________________

نمی یابم . تو تنها فروغی بودی که با رفتنت زندگی را به ظلمت تبدیل کردی .

همیشه وقتی با تو بودم هراس داشتم خورشید عشق من چون سپیده صبحگاهی زودگذر باشد و حالا میبینم که مرگ چون کوهی بلند میان ما فاصله انداخته است . این روزهایی که در فراق تو طی شد . از بدترین روزهای عمرم بود . اگرچه هنگام جدا شدن آنقدر با محبت بودی که حتی کلامی به من نگفتی .

عاطفه ، اگر هنوز شجاعت نداری و اعتراف نمیکنی تو نیز دوستم داری بی جهت من رنج کشیده و بیمار را به حتی یک روز زندگی بیشتر امیدوار مکن بگذار امواج سهمگین مرگ مرا به هر کجا که میخواهد ببرد . میگویند خاک فراموشی می آورد تو نیز پس از گذشت زمان مرا از یاد خواهی بود . که به قول شاعر :

.............. میتوان گفت که دیدار تو تقدیر نبود .......... ورنه در کوشش عشاق تو تقصیر نبود

باور کن هر قدر میخواهم برای پذیرفتن حقایق خود را به نادانی بزنم و خود را به آینده دل خوش کنم ولی این بیماری لحظه ای رهایم نمیکند . درست است که دوری تو ، مثل دوری جسم از روح است ، دوری تو زجر و شکنجه و پایان یافتن هر چه زودتر زندگی من است ولی باز هر چه می اندیشم وجدانم به من راست میگوید . باید به خاطر تو و سعادتت مصائب این راه را تحمل کنم . دیگر از عمر من آنقدرها نمانده که رنج و عذاب کشد .

من از همان روزهای نخست تو را عروس خانه خود میدیدم ولی افسوس که مرگ امان نمیدهد . پس از من نیز تو مالک همه چیز منی . اگر جسم را زیر خاک مدفون کنند روح سرگردانم در گرو توست . با وکیلم آقای زند صحبت کرده ام و آدرس تو را به او داده ام . پس از مرگم تو وارث ثروت منی . امیدوارم این یک خواهش مرا بپذیری .

کسیکه تو را برای همیشه میپرستد . اگر زنده بود با جسم و روان و اگر بیمار است بمیرد با روانش : نادر

فضای ماشین با صدای هق هق گریه نرگس و عاطفه پر شده بود . جهان هم اندوهگین بود . نرگس گفت : چرا ایستادی ؟ راه بیفت . فقط امیدوارم دیر نرسیم . عاطفه تو آدرسی از او داری ؟

عاطفه از داخل کیفش ورقی بیرون آورد و به نرگس داد . نرگس میان گریه گفت : بیچاره نادر . چه زجر و عذابی را تحمل میکند . عاطفه نباید مقابل او آنقدر سر سختی میکردی . حتی در این وضعیت هم به یاد توست .

عاطفه قادر نبود کلامی سخن بگوید و تنها میگریست . جهان با سرعت خیابانها را طی میکرد و به سوی خانه نادر میرفت وقتی به خانه نادر رسیدند جهان زنگ زد . پیرمردی در را باز کرد و به زنهای گریان و جهان نگریست و بعد پرسید :

فرمایشی دارید ؟

منزل آقای نادر رفیعی ؟

بله . جنابعالی ؟

من از دوستان ایشون هستم . میتونم بیام داخل ؟

چند دقیقه تشریف داشته باشید .

دقایقی طول کشید تا پیرمرد بازگشت و گفت : ببخشید آقا ایشون ظهر که به خانه آمدند حالشون بهم خورد حالا هم دکتر داره معاینشون میکنه .

عاطفه بی اعتنا به حضور بقیه با عجله وارد خانه شد و بی توجه به اعتراضهای پیرمرد بنای دویدن گذاشت . خودش را به ساختمان رساند و در را باز کرد . دکتر در حال خداحافظی با عمو و دختر عموی نادر بود که عاطفه سراسیمه وارد شد . الهام به محض دیدن او با دست جلوی دهان خود را گرفت .

عاطفه پرسید : نادر کجاست ؟

عمو جلو امد و گفت : شما بی اجازه وارد خانه شدید .

عاطفه با فریاد پرسید : اون کجاست ؟

فریاد نزن دختر جوان . او به شدت بیمار است و در اتاقش بستری است .

عاطفه به سرعت از پله ها بالا رفت و در یک اتاق را باز کرد . نادر آنجا نبود . در اتاق بعدی را باز کرد . از دیدن آن صحنه سست شد . نادر روی یک تخت دراز کشیده بود و چشمانش را بسته بود . با گامهای لرزان جلو رفت . هنوز بی صدا میگریست . دو زانو لبه تخت نشست و سرش را روی آن گذاشت . نادر آرام و بی رمق دیده از هم گشود و به محض دیدن او گفت : خودت هستی عاطفه یا من مرده ام و فرشته ای به شکل تو بر بالینم آمده ؟

عاطفه سر بلند کرد و دست او را به دست گرفت و میان گریه گفت : تو با من چه کردی نادر . گمان نکردی با رفتنت مرا هم میبری ؟

تو هنوز خیلی جوانی عزیز من .

تو هم خیلی جوانی . ما هر دو جوانیم . من نمیگذارم ترکم کنی . نباید بمیری .

ای کاش دست خودم بود . آنوقت با هم میرفتیم جایی دور و زندگی میکردیم ولی افسوس که آهنگ جدایی را می شنوم .

عاطفه سرش را روی پای نادر گذاشت و گفت : من بی تو چه کنم ؟ چرا به من نگفتی ؟

نادر آرام سر او را نوازش کرد و گفت : دیگر کاری از دست تو ساخته نیست . از دست هیچ کس ساخته نیست .

هیچ کس جز خداوند .

خدا مرا فراموش کرده .

حالا هر دو میگریستند . نادر دست او را بلند کرد و بوسید .

گمان نمیکردم تو را ببینم .

آه عزیز من . مرا ببخش . گمان میکردم ...

گمان میکردی به تو بی وفایی نموده ام .

عاطفه به خود آمد و از جا برخاست .

میخواهی بروی ؟

باز میگردم . تو هنوز زنده ای . نباید از مرگ سخن بگویی . این پایان امیدواری نیست . حتما راه نجاتی هست .

خویشتن داری تو را تحسین میکنم عاطفه . اما من به آخر خط رسیده ام . اگر هم تا کنون زنده ام به این سبب بوده که خود بی اطلاع بوده ام و به عشق تو زندگی کرده ام .

من بهترین پزشکان را بر بالینت می آورم .

پزشک من هم از بهترین پزشکان است .

عاطفه گوشی را از روی تلفن برداشت و به سرعت شماره گرفت و آمبولانس طلب کرد . در برابر یاس و نا امیدی نادر گفت : تو سعی خودت رو کردی حالا به من فرصت بده .

هر چه میخواهی بکن فقط از کنار من دور مشو .

عاطفه دستی به موهای او کشید و گفت : من کنار توام عزیزم .

وقتی آمبولانس آمد عمو و دختر عموی نادر با بردن نادر مخالفت کردند . عاطفه در برابر دیدگان حیرتزده نرگس و جهان گفت : شما دارید با نجات جان یک انسان مخالفت میکنید ؟

عموی نادر گفت : من قیم بیمارم و اجازه نمیدهم پزشک او را عوض کنی .

عاطفه جدی گفت : پس خوب گوش کنید . من او را به بیمارستان میبرم . حتی اگر مجبور باشم شما را از سر راه بردارم . انجا توی آن اتاق یک مریض داره میمیره و وظیفه حکم میکند تا دقایق آخر برای نجات جانش تلاش کنیم . در ضمن بیمار کاملا هوشیار است و قادره صحبت کند . من او را با رضایت خودش به بیمارستان منتقل میکنم .

عمو چون رضایت نادر را دید گفت : عمو جان آنها فقط تو را زجر میدهند و مثل موش آزمایشگاهی روی تو آزمایش میکنند .

نادر بی رمق گفت : بگذارید سعی خودش را بکند عمو .

در سریعترین فرصت نادر به بیمارستان منتقل شد و چون عاطفه خود از پرسنل بیمارستان بود بهترین پزشکان را به بالین نادر اورد و نرگس و جهان را به خانه فرستاد . معاینه و عکس برداری نادر ساعتها طول کشید و عاطفه و الهام از این بخش به آن بخش بی آنکه کلامی با یکدیگر سخن بگویند به دنبال جواب آزمایشها بودند .

وقتی پزشک معالج جواب عکسها و آزمایشها را دید عاطفه و عمو و دختر عموی نادر را به اتاقش فراخواند . پس از مکثی طولانی گفت : خانوم بنایی ، من بیمار شما را دیدم متاسفانه به شما درست گفتند . ایشون مبتلا به حادترین نوع سرطان مغز هستند برق شادی در دیدگان الهام و پدرش درخشید و عاطفه سر به زیر افکنده بغضش را فرو داد . دکتر ادامه داد : اگر سال گذشته یا حتی شش ماه قبل سرگیجه هایش را جدی گرفته بود و به فکر معالجه می افتاد باز هم میشد کاری کرد ولی حالا ...

عاطفه با دیدگانی اشک بار گفت : یعنی ... یعنی او میمیره ؟

دکتر متاثر گفت : میشه گفت از دست ما کاری بر نمیاد . البته شاید ...

عاطفه حرف دکتر را قاپید و گفت : شاید چه دکتر ؟

شاید آنهم به احتمال خیلی کم بشود در انگلیس کاری کرد . شنیده ام که راه مقابله و درمان این بیماری را کشف کرده اند . پزشکی را در آنجا میشناسم که تا به حال دو عمل موفقیت آمیز داشته و توانسته آن دو بیمار را که به همین مرض مبتلا بوده اند معالجه نماید .

عاطفه با شعف گفت : چطور میشه او را به آنجا فرستاد ؟

__________________

عمو معترض گفت : من نمیتوانم اجازه بدهم او را به خارج ببرند ؟

دکتر گفت : چرا ؟ مگر از لحاظ مالی مشکلی دارید ؟

خیر . موضوع اینه که این احتمال خیلی ضعیفه و نمیتونم برادر زاده ام را بفرستم تا روی او آزمایش کنند و به کشتنش بدهم .

مرگ و زندگی دست خداست . الان قضیه فرق میکند . درسته که امکان بهبودی خیلی کم است ولی بهتر از این است که دست روی دست بگذاریم و تماشا کنیم . حتما میدونید با این وضعیت او مدت زیادی زنده نیست .

شما میگویید مرگ و زندگی دست خداست پس نمیشود گفت او اینجا تا کی زنده است .

الهام به میان آمد و گفت : پدرم درست میگوید . این یک ریسک است و ما صلاح نمیدانیم آن را انجام دهیم این خانوم هم هیچ تعهدی به پسر عموی من ندارد . تنها قرار بوده که روزی با ایشون ازدواج کنند . الان پدر من بزرگتر بیمار است . و باید کارها با رضایت ایشان صورت گیرد .

عاطفه با پوزش از جا برخاست و اتاق را ترک کرد نمیفهمید چرا عمو و دختر عموی نادر با رفتن نادر مخالفت میکنند ؟ به اتاق مراقبتهای ویژه رفت و بالای سر نادر نشست و دستش را به دست گرفت . نادر چشمهایش را باز کرد و به او نگریست لبخندی زد و گفت : خوب دیدی که دکتر چه گفت .

عاطفه هم لبخند تلخی زد و گفت : دکتر چه گفت ؟ گفت امیدی به بهبودی تو هست . به آن شرط که تو خود بخواهی .

نادر با تعجب گفت : چه میگویی ؟ چه امیدی ؟

باید به انگلیس بروی .

شعف از چهره نادر رخت بر بست و آهی کشید و گفت : تو چقدر امیدواری !

مگر زندگی را دوست نداری ؟ مگر مرا دوست نداری ؟

زندگی را برای این دوست داشتم که تو را داشتم .

عاطفه فشاری به دستش وارد ساخت و گفت : اگر مرا دوست داری و هنوز به حرفهایت اطمینان داری باید بپذیری .

نادر سکوت کرد و به عاطفه خیره شد . عاطفه دوباره پرسید : دوستم داری ؟

دوستت دارم ؟ پس از خدا تو را میپرستم .

پس درخواستم را قبول کن . دلم به من گواهی میدهد . تو سلامت بازمیگردی و ما زندگی شیرینی را شروع میکنیم . آن گونه که تو بخواهی .

نادر لبخند زد و گفت : تو خود در این کاری و میدانی که سرطان در هیچ کجای دنیا قابل درمان نیست .

در انگلیس دو بیمار به بیماری تو مبتلا بوده اند درمان شده اند و اکنون زندگی میکنند . با دکتر صحبت کردم به من گفت هیچ چیز غیر ممکن نیست . عزیز من تو نباید بترسی . من به انتظارت می مانم . حداقل به خاطر من باید تلاشت را برای زندگی از سر بگیری . آیا میتوانی ببینی که با رفتنت دختری در اوج جوانی خود را می کشد تا به تو ملحق شود ؟ اگر بمیری دیگر زندگی به چه کار من می آید ؟ من آنقدر تو را دوست دارم که حتی مرگ هم نمیتواند مرا از تو دور کند . پس از تو من خود به آغوش مرگ میروم . پس از خداوند بخواه و خود نیز تلاش کن زنده بمانی . گناه من چیست که عاشق مردی شده ام که او تنها یکی است و دومی ندارد پس از مرگش به او دل خوش دارم ؟ در نظر من در دنیای عشق شکست و دوری وجود ندارد . عاشق حقیقی به عشق خود جفا نمیکند و او را نیمه راه تنها نمیگذارد و مرگ را بهانه کند . نادر بخدا شرم را کنار گذارده و به روشنی سخن میگویم : به امید تو و برای تو زنده ام . دوستت دارم نادر . باور کن هر چه کردم در این مدت فراموشت کنم نشد ولی اکنون اگر مرا از خود برانی نیز نمیخواهم فراموشت کنم . حالا اگر دوست داری طوفان شو و مرا تازیانه بزن .

نادر قطره قطره اشک میریخت . عاطفه میدید که صورت او دوباره رنگ گرفته و شریان حیات دوباره در او قوت میگیرد . وقتی عمو و دختر عمویش به بالینش آمدند میان گریه گفت : میخواهم زنده بمانم . میخواهم زنده باشم و زندگی کنم . من هر آنچه برای سلامتی ام مناسب است میپذیرم .

دکتر لبخندی بر لب آورد و به عاطفه گفت : شنیده بودم قدرت عشق معجزه میکند ولی هرگز به چشم ندیده بودم . من در اولین فرصت ترتیب اعزام بیمار را خواهم داد .

عمو و دختر عموی نادر به ظاهر شادمان بودند ولی از درون خشمگین .

عاطفه هم اشک شوق میریخت .

نادر گفت : حال مساعدی ندارم وگرنه همین امروز تو را از مادر و پدرت خواستگاری میکردم .

صورت عاطفه گل انداخت . نادر پرسید : هر چقدر طول بکشد منتظرم می مانی ؟ عاطفه که قدرت سخن گفتن نداشت با سر تصدیق نمود . نادر حلقه ای را از دست خود درآورد و به دست عاطفه کرد .

این حلقه یادگار مادرم است . ساده است ولی میخواهم به دست کنی و باور کنم مال منی .

عاطفه انگشتر را نگریست و گفت : ولی آخه ...

میدونم خیلی قدیمی و سبک است . متاسفانه الان چیز مناسبتری به همراه ندارم .

این چه حرفیه ؟ این انگشتر از آن نظر که مال مادر مرحومت است با ارزشه ولی بگذار وقتی بازگشتی . من هم مطالبی هست که در شمال فرصت نشد به تو بگویم . بعدا با هم صحبت میکنیم .

نادر حلقه را به دست عاطفه نمود و گفت : مطلبت هر چه باشد میپذیرم تو هم این یادگاری را بپذیر .

عاطفه دست نادر را فشرد . دست خود را بالا برد و حلقه را بوسید . او میخواست درباره پدرش صحبت کند ولی باز هم فرصت را مناسب ندید . نادر بر اثر مسکن تزریقی آرام دیده بر هم گذاشت درحالیکه دست عاطفه را به دست داشت . عاطفه دستش را بیرون کشید و از اتاق خارج شد و یکراست به اتاق دکتر رفت . دکتر به محض دیدن او لبخندی به لب آورد و گفت : چیزی میخواستی فرشته نجات ؟

عاطفه لبخندی زد و گفت : دکتر بیمار من ...

خیالتان آسوده باشد . البته میتوانند او را به خانه ببرند ولی امشب را اینجا باشند بهتره . عاطفه از دکتر خداحافظی کرد . مقابل عموی نادر ایستاد و گفت : آقای رفیعی خدا نگهدار و چون پاسخی نشنید راه افتاد و از بیمارستان خارج شد . هوا تاریک شده بود و در راه می اندیشید . به وقایع گذشته و حال و البته آینده . نادر به سلامت باز میگشت و آنها زندگی شیرینی را شروع میکردند . از تصور کردن افکارش لبخندی بر لب آورد و برای لحظاتی دیده بر هم گذاشت

وقتی به خانه رسید و در را باز کرد چراغهای خانه را خاموش دید به کلی مادرش را از یاد برده بود . با عجله به داخل خانه رفت . یعنی مادر سر کار رفته ؟ پس میثم چه ؟ از خانه بیرون آمد و در خانه همسایه را زد و وقتی زن همسایه جلوی در آمد با مهربانی پرسید : ببخشید خانوم عابدی ، شما از مادرم خبر ندارید ؟

والا مادرت ظهر آمد و برادرت را به من داد و گفت شما زود می آیید ولی من هر قدر منتظر ماندم نیامدید برادرت خوابش برده . آمدی ببریش ؟

اگر اجازه بدهید . ببخشید برای من مشکلی پیش آمد نتوانستم زودتر بیام .

اتفاقا من هم میخواستم بروم خانه خواهرم . به هوای برادر تو ماندم .

واقعا شرمنده ام . امیدوارم بتوانیم جبران کنیم .

عاطفه با سر افکندگی وارد خانه شد و برادرش را که به خواب رفته بود در آغوش گرفت و به خانه خودشان رفت . میثم را سر جایش خواباند و روی او را پوشاند و بعد به آشپزخانه رفت . مشغول آماده کردن شام بود که مادرش از راه رسید . به ساعتش نگاه کرد . ساعت یازده و ربع بود . یعنی مادرش تا این وقت شب کار میکرده ؟ جلو رفت و گفت : خشته نباشی مادر . چقدر دیر آمدید ؟

خیلی نگه ام داشتند . بعد هم خودشان مرا رساندند .

عاطفه درحالیکه چادر مادرش را به چوب رختی می آویخت گفت : شام حاضره بیارم ؟

مگه شام نخوردی ؟

نه مادر جون من هم تازه نیم ساعت است که آمدم .

اینقدر دیر ؟

بله . متاسفانه مشکلی پیش آمد و من نتوانستم زود بیایم .

مادر نگران پرسید : میثم چه ؟

وقتی آمدم هنوز خانه همسایه بود .

مادر پس از آسودگی خاطر پرسید : چه مشکلی برایت پیش آمده بود ؟

عاطفه آهی کوتاه کشید و گفت : خودتان را نگران نکنید . بیماری آورده بودند که حالش خیلی وخیم بود . به جهت رسیدگی به او دیرتر به خانه آمدیم .

خیالم راحت شد . گفتم شاید برای خودت مشکلی پیش امده است .

عاطفه با خود اندیشید این مشکل اصلا مشکل منه . نگاهش به حلقه افتاد . آهسته در فاصله ای که مادر صورت خود را میشست به اتاقش رفت و آن را از دست درآورد و بوسید . سپس داخل کمد گذاشت .

نمیخواست قبل از بهبودی نادر به مادر چیزی بگوید . مسلما مادر مخالفت مینمود . چون نادر به بیماری ناشناخته ای دچار بود . سر سفره شام آهسته به چهره مادرش نگریست . مثل همیشه خسته بود و باید پس از شام خیاطی میکرد . با خود گفت : دیگر جز پوست و استخوان از او چیزی نمانده .

مادر اجازه بدهید امشب من خیاطی کنم .

نه مادر . تو هم تا دیر وقت سر کار بودی . الهی بمیرم حتما خیلی هم خسته ای .

هر چقدر خسته باشم به قدر شما خسته نیستم .

من عادت دارم دخترم . تو هنوز خیلی جوانی . حیف از دستان تو نیست که باید با سوزن قیچی کار کند .

اصرار او بی ثمر بود لاجرم ظرفها را شست و به اتاقش رفت و در بسترش دراز کشید . به سقف اتاق خیره شده و می اندیشید : اگر نادر درمان نشود ؟ اگر هم درمان شد و بعد از قضیه پدرم با خبر شد و مرا تحقیر کند چه ؟ خداوندا فقط کافی است برای تحقیقات به محل ما بیایند و از یکنفر سوال کنند . آنوقت ...

عاطفه از اندیشیدن به این مساله موی بر اندامش راست شد . دیدگانش را به هم فشرد تا بلکه بخوابد . ولی نمیتوانست . هنوز صدای چرخ خیاطی مادر می آمد . در بسترش نشست و به میثم خیره شد و آرزو کرد : ای کاش مثل او بودم . بی خیال . بی آنکه بدانم در اطرافم چه میگذرد ؟ بی آنکه بدانم عشق چیست ؟ و مادر برای گذران زندگی چه رنجی را متحمل میگردد . بدون نادر نمیتوانم زندگی کنم . از طرفی نمیتوانم حالا به او بگویم . او گفت مطالب تو را نشنیده قبول میکنم ولی او هر حدسی را میزند غیر از اینکه پدر من ... به سختی او را راضی به رفتن به این سفر نمودم . او به امید من با این سفر موافقت نمود . چگونه میتوانم زندگی او را ندیده بگیرم ؟ باید تا بازگشت او صبر کنم . عاطفه در بسترش دراز کشید و با این افکار دیده بر هم نهاد .

***
صبح نرگس را دید به طور مختصر از دیروز برایش گفت . و به محض اینکه وارد بیمارستان شد ، به بخش آی سی یو رفت . به نظر حال نادر بهتر از روز قبل بود . چون او را به بخش برده بودند . با عجله به بخش رفت و عمو و دختر عموی نادر را دید و به انها سلام داد و به سردی پاسخ گرفت بعد بالای سر نادر ایستاد . نادر دستش را گرفت و گفت : حالت چطوره ؟

عاطفه به گرمی گفت : من خوبم ، تو هم که ظاهرا بهتری چون به بخش منتقل شده ای . با دکترت صحبت کردم . او معتقده تا قبل از رفتن به انگلیس میتوانی خانه باشی .

یعنی اگر بخواهم میتوانم حالا به خانه بروم ؟

بله میتوانی .

نادر از جا بلند شد و به عمویش گفت : شنیدید عمو ؟ راستش کمی کارهای عقب افتاده داشتم . بهتره امروز به خانه برگردم .

عاطفه گفت کارهای عقب افتاده را رها کن و برای بعد بگذار . باید در خانه استراحت کنی .

عمو درحالیکه به نادر منگریست گفت : عمو جان من اصلا صلاح نمیدانم تو به خارج بروی .

نادر به گرمی گفت : چرا عمو ؟

برای اینکه نمیخواهم تو را از دست بدهم . برای همین هم از چند وقت قبل بیماری ات را به خودت نگفتم .

نادر درحالیکه دست عاطفه را به دست داشت گفت : اگر بنا باشد بمیرم می خواهم سعی خودم را برای زندگی کردن بکنم . که اگر مردم خود را به آسانی تسلیم مرگ نکرده باشم . اگر تقدیر من در مرگ است به هر حال چه فرق میکند حالا بمیرم یا شش ماه دیگر . من این کار را میکنم چون خواسته عاطفه است . حق با اوست نباید خودم را به مرگ تسلیم کنم . شما هم اگر فکر کنید میبینید به نظر فکر منطقی می آید .

الهام به میان آمد و گفت : البته که ما هم دوست داریم تو زنده بمانی . اگر فکر میکنی رفتن به این سفر به صلاح توست درنگ نکن .

ساعتی بعد نادر از بیمارستان مرخص شد و پس از تشکری از عاطفه به اتفاق عمو و دختر عمویش به خانه رفت . دکتر معالج نادر به قول خود عمل کرد و در سریعترین فرصت برگه اعزام پزشکی نادر را تهیه کرد . نادر اصرار داشت تنهایی به این سفر برود و در برابر اصرار عمویش گفت : هم زبان بلدم و هم میتوانم خودم را اداره کنم . برایتان نامه مینویسم . نگران من نباشید ! بنابراین آماده میشد تا دو روز دیگر به مقصد انگلستان پرواز کند .

عاطفه این روزها به وضوح بی قرار بود و این کاملا پیدا بود . رفتن نادر با خودش بود و آمدنش با خدا . روز قبل از سفر ، نادر به دیدار عاطفه آمد پس از ساعتها گردش و گفتگو گفت : عاطفه میخواهم خواهشی از تو بکنم .

چه خواهشی ؟

تو همسر آینده منی و من مدتی تو را تنها میگذارم . دوست ندارم اگر به سلامت بازگشتم ، معطل تشریفات باشم . بنابراین مبلغی پول نزد تو میگذارم تا با آن مقدمات ازدواجمان را فراهم کنی مثلا اگر قرار است لباسی بخری یا بدوزی حتما تا قبل از آمدن من انجام دهی .

عاطفه که به یاد پدرش افتاده بود بهانه آورد و پاسخ داد : نمیفهمم چرا اینقدر عجله داری ؟

میترسم قبل از آمدن من یکنفر تو را از من برباید .

عاطفه خندید و گفت : نه مطمئن باش چنین نخواهد شد . من به تو قول دادم .

با این وصف میخواهم که خواسته ام را بپذیری .

آخه من هنوز آمادگی ازدواج ندارم .

نادر که یقین کرده بود که این حرف عاطفه به خاطر جهیزیه است گفت : من از تو هیچ چیز نمیخواهم . حتی از تو میخواهم لباس تنت را هم دربیاوری و لباسی که من میخرم بپوشی . اسباب و وسایل زندگی به چه درد من میخورد وقتیکه همه چیز دارم ؟ تو فقط باید بانوی خانه من باشی و بر همه چیز نظارت کنی .

عاطفه که شرمنده آنهمه لطف گشته بود قبل از آنکه فرصت پاسخی بیابد ساک کوچکی را روی زانوهای خود دید .

بازش ک

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید تو رو خدا بعد از خواندن نظر بزارید من هم سعی میکنم سریعتر فصل های جدید رو بزارم
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان صورتی و آدرس www.romanha.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 60
تعداد نظرات : 21
تعداد آنلاین : 1

لينك باكس هوشمند مهر،افزایش بازدید،لینک باکس،افزایش امار،مهر باکس
سیستم افزایش آمار هوشمند مجیک
سیستم جامع افزایش بازدید پردیس باکس
افزایش آمار
لینک باکس هوشمند ام دی پارس