رمان تنها با تو فصل دوازدهم
رمان
رمان و داستان های عاشقانه

فصل 12
عاطفه آنشب کابوس میدید.او در خواب میدید که نادر به خواستگاری اش آمده.او و مادرش در اتاق بودند و با نادر صحبت میکردند که پدرش وارد خانه شد.مادر شگفت زده به پدرش نگاه میکرد و با ناباوری سرش را تکان میداد.پدر با صدای برگشته ای گفت من پدر عاطفه هستم شما باید با من صحبت کنید.از سوی دیگر نمیفهمید چرا ولی صاحبخانه شان هم در حیاط خانه برای عقب افتادن کرایه خانه داد و فریاد میکرد.
با صدای مهیب رعد و برق از خواب پرید و به بیرون نظر انداخت.باران شدیدی میبارید.از جا برخاست و لیوانی اب خورد.به ساعت نگاه کرد.چیزی به صبح نمانده بود.آرام چراغ اتاق را روشن کرد و روی مبل کنار پنجره نشست.میخواست فکر کند.به پدرش به خودش.او به شدت برای مادرش دلتنگ شده بود.راستی اگر این خبر را به مادرش میداد چه میگفت؟حتما دوباره میگوید دختر خیالاتی شده ای!ولی این دیگر خیالات نبود مردی از طبقه ای متفاوت به او پیشنهاد ازدواج داده بود.مردی که نه میدانست فقر چیست و نه اعتیاد این بلای خانمانسوز را به چشم دیده بود.او معنای گرسنگی را نمیداد دستانش با کار سخت آشنا نیست و مفهوم دلشوره و اضطراب را نمیداند.آیا اومیتواند مرا خوشبخت کند؟آیا منکه با او به قد فاصله زمین تا آسمان تفاوت دارم میتوانم او را سعادتمند نمایم؟چگونه به مادر خسته ام فشار بیاورم تا هر چند جهیزیه ای مختصر برایم فراهم کند؟من و او هر قدر هم کار میکنیم تنها قادریم مخارج خانه اجاره و سهل انگاری های پدر را جبران کنیم.
خدایا خودت کمک کن.بتو نمیتوانم دروغ بگویم دوستش دارم از همان نگاه اول به او علاقه مند شدم اما مجبورم علاقه ام را زیر نقاب خویشتن داری پنهان کنم.نمیتوانم با ابروی چنین مردی بازی کنم.عاطفه آنقدر اندیشید که سپیده سر زد.هوادیگر بارانی نبود ولی بوی نم کاملا حس میشد.از اتاقش آرام بیرون آمد و در را بست از پله ها پایین رفت و جلوی اطلاعات هتل ایستاد.
-صبح بخیر خانم فرمایشی دارید؟
-بله لطفا اگر همراهان من ازتون سوال کردند کجا هستم بگویید برای پیاده روی بیرون رفتم.
-چشم خانوم جسارتا عرض میکنم هوای بیرون کمی خنک شده مراقب خودتان باشید.
عاطفه تشکر کرد و از هتل خارج شد سپس شالش را محکم دور شانه هایش پیچید.سردی هوا کاملا حس میشد.آرام بطرف دریا گام برداشت ماسه ها خیس بودند و صدای مرغهای دریایی از هر سو به گوش میرسید و موج دریا به آرامی در بستر ساحل حرکت میکرد.روی تخته سنگی نشست و به عظمت دریا خیره شد.آنقدر محکم و با صلابت حرکت میکر و هرگز ذره ای از جهت خود منحرف نمیشد گویی هدفش را میشناسد و استوار بسوی آن میرود با همان رنگ ابی آرام خود و ساحل چه گرم و صمیمی او را به آغوش خود میکشد و لحظه ای درنگ نمیکند.
عاطفه ماهیگیران را دید که برای معاش خود صبح زود به دریا زده اند و از دل دریا این یار سخاوتمند روزی میگیرند.کسانی که امروز فکر امروزند و گوید فردا روز خداست.از جا برخاست و بطرف هتل راه افتاد.به اتاقش رفت و لباسش را عوض کرد در همین موقع نرگس در زد و وارد اتاق شد.عاطفه به او صبح بخیر گفت و پاسخ شنید.
-گفتم شاید دلواپس من باشید.
-برای چه؟
-پس متوجه نشدید.صبح زود به پیاده روی رفته بودم.جای شما خالی بود.
-باور کن اصلا نفهمیدم کی صبح شد.سرم که روی بالش رفت خوابم برد.خب بگو ببینم از کی اینقدر سحرخیز شدی؟
عاطفه به شوخی گفت:من از اول سحر خیز بودم منتهی از وقتی که بتو تنبل خانم رسیدم از یادم رفته.واقعا چه هوای لطیف و پاکیزه ای بود باور کن تابحال نمیدونستم هوای پاکیزه یعنی چه.
-عاطفه؟
-چیه؟
-درباره او فکر کردی؟
عاطفه جدی شد و گفت:نیازی به فکر کردن نیست همه چیز مثل روز روشنه شاید اگر شرایطی غیر از شرایط فعلی داشتم قبولش راحتتر بود ولی حالا...
نرگس آهی کشید و گفت:امروز با او صحبت میکنی؟
-بله دور از ادب است اگر صحبت نکنم.سه نفر آمدند و صحبت کردند باید پاسخی بدهم.
بعد برای عوض کردن صحبت گفت:جهان آماده است؟
-بله او ساعتی قبل از من بیدار شده.تو هم آماده ای؟
عاطفه گفت:بله.
-پس برویم صبحانه بخوریم.
در سالن غذاخوری او تنها به سلامی اکتفا کرد و سرجایش نشست.او نادر را سر میز ندید ولی سکوت کرد و چیزی نگفت.نرگس گفت:من نادر را نمیبینم.
جهان گفت:شاید هنوز خواب باشد.
نرگس با شیطنت گفت:گمان نمیکنم.او از ذوق صحبت کردن با عاطفه شب زنده دار بوده بعید نیست هم اکنون مشغول عطر و ادکلن زدن خودش باشد.
عاطفه جدی گفت:نرگس...
-خیلی خوب باشه چرا عصبانی میشی؟قصد شوخی داشتم.
صبحانه آنها در سکوت صرف شد در حالیکه الهام با پدرش به گفتگو مشغول بود:پدر او حالش زیاد خوب نیست.امروز که دنبالش رفتم تا برای صرف صبحانه پایین بیاید گفت دچار یکی از آن سرگیجه های سخت شده.
-تعجبی ندارد چون دکتر میگفت بیماری او سیر قهقهرایی دارد.ممکن است حالش قابل مقایسه با روز قبل نباشد.تنها چیزی هم که او را تابحال زنده نگه داشته ندانستن بیماری اش است.دکتر فکر کرده به او نگوید بهتر است و البته که برای او بهتر است.دو روز هم دو روز است که بیشتر زنده بماند.اما با تمام اینها دلم برایش میسوزد او سنی ندارد و میمیرد.
-همه ما روزی میمیریم پدر یکی زودتر و یکی دیرتر.این یکی از آن حقایقی است که باید بپذیریم.
-حالا حال نادر آنقدر خوب است که بتواند عصر با عاطفه صحبت کند؟
-این سرگیجه ها مقطعی او را اذیت میکند ولی پس از گذشت چند ساعتی و با مصرف مسکن قطع میشود.اما این عشقی که من در او میبینم حتی اگر روی برانکارد هم باشد با او حرف میزند.
-تو فکر میکنی عاطفه پاسخ مثبت بدهد.
-من نمیدانم دلایل او برای پاسخ رد چیست ولی در هر حال فکر میکنم نادر برای او زیاد هم هست.اینکارها لوس بازیهای دخترانه قبل از پاسخ مثبت است.حتما این مساله را بهانه کرده تا بتنهایی از نادر دلبری کند.دختره احمق میگفت من دلایلی دارم که باید در خلوت بگویم.
-از خسرو چه خبر؟
-او دیگر حسابی کلافه شده.بیچاره بدبخت دائما د رآن اتاق زندانی شده.برای خوردن غذا هم به بیرون از هتل میرود که مبادا نادر قیافه او را به کرات ببیند و به حافظه بسپرد.امروز وقتی این دو تا مشغول صحبت هستند با او به جنگل میروم.
-خسرو دیوانه تر از هر دیوانه ای هست.بیخود و بی جهت به شمال آمده تا عوض استفاده از این هوای پاک د راتاق زندانی باشد.
الهام با لبخند گفت:میگویند عاشقان دیوانه اند پدر.به او خرده نگیرید.
نادر ساعتی قبل از قرارشان بیتاب بود.نمیدانست چه دلایلی سبب میشود که عاطفه به او پاسخ منفی دهد؟از طرفی بسیار خرسند بود که دختری را که به همسری برگزیده از ابتدا حقایق را برایش روشن میکند.او که عاشق همان صداقت و یکدلی عاطفه گشته بود میل نداشت بر سر مسایلی بی اهمیت او را ازدست بدهد.وقتی زمان ملاقات رسید لباسش را عوض کرد و روبروی آینه ایستاد.رنگش پریده بود بندرت این اواخر سرگیجه رهایش میکرد.
با خود گفت بنظر پس از رفتن به تهران باید پزشک دیگری را ملاقات کنم زیرا او علت سرگیجه های مرا تشخیص نداده است.آرام از پله ها پایین رفت و در سالن انتظار نشست.هنوز دقایقی نگذشته بود که عاطفه هم رسید.نادر از جا برخاست و وقتی که عاطفه بر جای نشست روی مبل قرار گرفت عاطفه سر بزیر افکند و گفت:امیدوارم زیاد معطلتان نکرده باشم.
-بر عکس خیلی به موقع آمدید.شما که از دود سیگار من ناراحت نمیشوید؟
-راحت باشید.
نادر سیگاری روشن کرد و پاهایش را روی هم انداخت و پرسید:قرار بود ما درباره دلایل مخالفتتان برای ازدواج با من صحبت کنیم.راستش نمیدونم چه چیز سبب شده که شما در پذیرفتن پیشنهاد من تردید کنید.اما هر چه هست از هم اکنون اعلام میکنم نمیتواند مهمتر از آینده هر دوی ما باشد.بعد از مدتی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که شاید شما برای اینکه پدر و مادرم در قید حیات نیستند مخالفت میکنید.
عاطفه سربلند کرد و گفت:به هیچ وجه اگر اینطور باشد که شما میگویید هیچ جوانی اگر پدر و مادر نداشته باشد نمیتواند ازدواج کند.
نادر جلوتر آمد و با مهربانی گفت:پس برای چه مخالفت میکنید؟آیا من حتی نباید دلایل شما را بدانم؟
عاطفه بنرمی گفت:آقای رفیعی در زندگی هر کس گاهی مسائلی هست که حتی قادر نیست برای خودش آنها را یادآوری کندباور کنید من برای مخالفتم دلایل موجهی دارم اما قدر مسلم دلایم به نفع شماست.میل ندارم با موقعیت شما بازی کنم.شما از خانواده سرشناس و ثروتمندی هستید.دختران بسیاری هستند که آرزوی زندگی در کنار شما را دارند.
نادر سکوت کرده بود و همچنان با دقت به حرفهای او گوش میداد.
-میدونم با توجه به اینکه عموی شما از بنده حضورا درخواست ازدواج با شما را کردند بی ادبی است اگر حرفی نزنم.اما باور کنید دلائلم برای شما جالب نخواهد بود و حتی فکر نمیکنم صحیح باشد که انها را بازگو کنم اما چون اصرار شما را برای دانستن میبینم لاجرم حرف میزنم بلکه بتوانم شما را قانع کنم.شما مرا د راین مکان پر زرق و برق دیده اید و آشنا شدید.حتما تصور میکنید من اگر دارای خانواده خیلی ثروتمندی نباشم حداقل خانواده خیلی فقیری هم ندارم.اما باید بگویم که اگر چنین فکری کرده اید سخت دراشتباهید.من از یک خانواده خیلی محروم که د رجنوب شهر تهران زندگی میکنند هستم.این سفر و اقامت در این هتل را هم مدیون دوست نزدیکم میباشم.میبینید که میان ما به اندازه یک کوه فاصله است و من نمیتوانم همسر مناسی برای شما باشم.
نادر برخلاف عکس العملی که د رذهن عاطفه بود به گرمی لبخند زد و گفت:فقط همین سبب شده که شما بمن پاسخ منفی دهید؟خانوم عزیز مگر قراره من با خانه شما ازدواج کنم؟مگر روزی که با شما آشنا شدم خانه تان را دیدم؟گو اینکه اگر هم میدیدم باز هم برایم فرقی نمیکرد.چه چیز سبب شده که شما اینقدر مرا فرد کوته بین تصور کنید؟
نادر چون سکوت عاطفه را دید ادامه داد:چه تضمینی میخواهید که مطمئن شوید من چنین انسانی نیستم؟آیا میخواهید به ثروتم پشت کنم و با شما یکی شوم؟آیا میخواهید از صفر شروع کنم؟
عاطفه قلبا از اینکه نادر اینقدر متواضع بود خرسند شد.ولی برای آسودگی وجدان خود گفت:تنها اینها نیست که گفتم بلکه مسائل...
نادر میان صحبتش آمد و گفت:خواهش میکنم بس کنید.من هیچ دلیلی نمیبینم که در این مقوله بیشتر از این صحبت کنیم.جسارتا میخواهم اسمتون رو صدا کنم.عاطفه خانوم من آنچنان عجله دارم که میخواهم هر چه زودتر با پدرتان صحبت کنم.
عاطفه سراسیمه از یادآوری پدرش گفت:پدرم؟
-بله اگر شما آدرسی از محل کار ایشون میدادید یا حتی یک تلفن من قبلا با ایشون صحبت میکردم.
عاطفه حس کرد تمام بدنش از خیس از عرق شده و حتی قادر نیست تکانی کوچک به خود دهد.با دست راستش به شدت دست چپش را میفشرد.گوشه لبش را به دندان گزید.با خود گفت حالا چکار کنم؟چگونه بگویم پدرم یک آواره معتاد است و حتی پول جیبش را هم مادرم میدهد؟آنقدر در خود فرو رفته و عصبی شده بود که نادر پرسید:اتفاقی افتاده؟
-
نه...نه لطفا اجازه بدهید اول با مادرم صحبت کنم.آخر میدانید پدرم به اقتضای شغلش همیشه در ماموریت است.
عاطفه خودش نفهمید چگونه توانست دروغ به این بزرگی بگوید.هر چند با تمام وجود از دروغ متنفر بود ولی حالا خود مرتکب چنین عملی شده بود.نادر گفت:که اینطور؟بسیار خب پس من با مادرتون صحبت میکنم سعی میکنم موجبات رضایتشان را فراهم کنم.
عاطفه از شنیدن این حرف متعجب شد.اگر به مادر بگویم برای ازدواج موقعیتی این چنین برایم پیش آمده حتما به من میگوید پسر شاه پریان را به همسری برگزیده ام آنهم مادر بیچاره من که شاید در زندگی روز خوشی نداشته است.بیچاره پدرم چگونه و چه زمانی نادر حقیقت را خواهد فهمید؟اوه خداوندا آن روز بدترین روز عمر من است.چگونه به او بگویم؟دستش را ارام روی سرش گذاشت و از جا بلند شد نادر هم از جا برخاست و پرسید:شما حالتون خوبه؟
-بله متشکرم.تنها سردرد کوچکی دارم که مجبورم شما را ترک کنم.
نادر نگران گفت:نمیخواهید به دکتر بروید؟
-نه متشکرم با قرص مسکنی آرام میشوم.
نادر به عاطفه که قصد رفتن کرده بود گفت:عاطفه خانم؟
عاطفه به عقب برگشت و گفت:بله؟
نادر مکثی کرد و گفت:از اینکه باهاتون ازدواج خواهم کرد به خودم میبالم.
عاطفه لبخند زد و سر بزیر انداخت.نادر ادامه داد:میتونم تا وقتی که اینجا هستیم باز هم شما را ببینم؟
عاطفه گفت:فکر نمیکنم زمان زیادی اینجا باشیم.
-اشکالی ندارد؟
-چه اشکالی میتواند داشته باشد.
-ازتون متشکرم وقتی منو از دیدن خودتون منع میکردید انگار هوا را از من سلب کرده بودید.
عاطفه از شنیدن این سخت گلگون شد.با نادر خداحافظی کرد و به طرف پله ها رفت.نادر رفتنش را نظاره کرد و زیر لب گفت:دوستت دارم.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید تو رو خدا بعد از خواندن نظر بزارید من هم سعی میکنم سریعتر فصل های جدید رو بزارم
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان صورتی و آدرس www.romanha.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 60
تعداد نظرات : 21
تعداد آنلاین : 1

لينك باكس هوشمند مهر،افزایش بازدید،لینک باکس،افزایش امار،مهر باکس
سیستم افزایش آمار هوشمند مجیک
سیستم جامع افزایش بازدید پردیس باکس
افزایش آمار
لینک باکس هوشمند ام دی پارس