رمان تنها با تو فصل یازدهم
رمان
رمان و داستان های عاشقانه
نادر در اتاقش را کاملا نبسته بود . عمو ضرباتی به در زد و به اتفاق دخترش وارد اتاق شد . نادر که هنوز عصبانی مینمود از جا برخاست و روی تخت نشست . در چهره عمو و دختر عمویش خشمی دیده نمیشد . عمو با ملاطفت گفت : پسرم ، سعادت تو آرزوی من است . هیچ گاه هیچ چیز بدی برایت نخواسته ام . حالا هم میل تو به ازدواج با هر شخصی که باشد برای ما قابل احترام است . تو میخواهی با او زندگی کنی . من هم نمتوانم دخترم را به تو تحمیل کنم . برای او هم موقعیت مناسب زیاد است ولی بسیار مایل بودم تو که تنها یادگار عزیز برادرم بودی دامادم میشدی . اما قسمت نشد . اگر هم الهام مجبور به گفتن برخی چیزهای نادرست درباره تو به آن دختر شده تنها به این علت بوده که نمیخواسته تو را از دست بدهد . بهرحال دیگر گذشته من خوشبختی ات را آرزو میکنم . تنها درخواستی از تو داشتم آنهم به عنوان عموی تو که بسیار دوستت میدارد .
نادر به طرف عمویش رفت و با خرسندی پرسید : چه درخواستی عمو جان ؟ به شدت متنفر بودم از اینکه بخواهم بی رضایت شما ازدواج کنم .
درخواست من اینست که اندکی فقط برای چند ماه ازدواجت را به تاخیر بیاندازی . البته من ان دختر را برایت خواستگاری میکنم و تو میتوانی او را نامزد کنی اما چون برای تو آرزوها دارم میخواهم خودم برایت عروسی بگیرم . میل ندارم برادرم فکر کند نسبت به تنها فرزندش بی اعتنا بوده ام .
نادر عمویش را در آغوش گرفت و با شادی گفت : البته که چنین میکنم . این توجه شما را به من میرساند . شما اکنون تنها بزرگتر من هستید .
الهام جلو آمد و به شیرینی گفت : نادر بهت تبریک میگم . اگر گاهی سبب رنجشت شدم معذرت میخواهم . به عقیده من عشق باید دو طرفه باشد نادر به گرمی دست دختر عمویش را فشرد و گفت : منهم گاهی باعث ناراحتی تو شدم حتما مرا میبخشی ؟
من همین امشب آن دختر جوان را برای بر طرف کردن سوء تفاهم دعوت خواهم کرد .
شما بهترین عموی دنیائید که من به داشتنتان افتخار میکنم .
***
عاطفه وقتی از خواب بلند شد هنوز به وقایع ساعاتی قبل اطمینان نداشت . وقتی برای نرگس تعریف میکرد حتی خودش هم باور نداشت حقیقت داشته باشد .
نرگس محکم او را در آغوش گرفت و به خود نزدیک کرد و گفت : این عالیترین خبری است که شنیدم . خوب تو چه گفتی ؟
عاطفه از جا برخاست و به طرف تراس رفت و گفت : اولا به خاطر نامزدش هرگز قبول نخواهم کرد . ثانیا تو که بهتر از هر کسی وضعیت ما را میدانی .
نرگس با آهی گفت : یعنی میخواهی شانسی که به تو روی آورده نادیده بگیری ؟
نرگس من هرگز او را به علت موقعیتش قبول نخواهم کرد . میل ندارم او را به خاطر داشتن همسری چون خودم شرمنده عموم ببینم . فکرش را بکن پدر زنی که معتاد و متواری است . مادر زنی که خانه های مردم کار میکند و خانه ای که ... او حتی نمیتواند برای یک درصد حدس بزند من از چنین طبقه ای هستم . او حالا مرا دیده که در یک هتل درجه یک اقامت دارم که انهم از محبت جهان است . حتی لباسهای تنم قرضی میباشد . حتی یک قاشق برای جهیزیه ندارم .
خب اینکه کاری ندارد . درباره تمام اینها با او صحبت کن .
حتی اگر درباره همه اینها حرف بزنم . درباره پدرم نمیتوانم . نه . نمیتوانم پدرم را با آن وضعیت فلاکتبار از ابتدا جلوی همسر آینده ام کوچک کنم . نرگس من نمیتوانم با صدقه دیگران زندگی کنم .
نرگس از جا برخاست و دوستش را در آغوش گرفت . عاطفه آرام گریه میکرد در میان گریه گفت : این است سرنوشت ما فقرا . وقتی فکرش را میکنم قلبم به درد می آید . من دوست ندارم او ابتدا همه شرایط مرا زبانی بپذیرد آنگاه که حقایق را فهمید به من پاسخ منفی دهد . از اینکه غرورم را بر سر این موضوع بگذارم بیزارم . اصلا از همه ثروتمندان بیزارم .
حالا نرگس هم میگریست .
خواهش میکنم نرگس به جهان بگو اگر امکان دارد هر چه زودتر به تهران برگردیم . راستش برای مادرم دلتنگم .
تو داری از خودت فرار میکنی . به خودت دروغ میگویی . دوستش داری .
تنها دوست داشتن کافی نیست . میان من و او به اندازه یک دریا فاصله است . او اکنون بنا به احساسات تصمیم میگیرد . مرا در این اتاق مجلل میبیند و پدرم را در کت و شلوار اعلا و مادرم را با ناخنهای سوهان زده در خانه ای زیبا . اگر مرا در آن محیط اسفناک ببیند ، شاید متهم به هر چیزی بکند . متهم به دزدیدن عقل و اندیشه . متهم به مسخره کردن خودشان و به بازی گرفتن آبرویشان .
خیلی خب ، آرام باش . به زودی به تهران باز میگردیم فقط باز هم فکر کن . تو چیزی از دیگران کم نداری . اسفبار بودن اوضاع تو تقصیر تو نیست .
نیم ساعت دیگر حاضر باش برای خوردن شام دنبالت می آیم .
نرگس ، عاطفه را ترک کرد و به اتاق خودشان رفت . عاطفه صورتش را شست و در آینه به خود نگاه کرد و زمزمه کرد : مرا چه به این خانواده ؟ قصه ما قصه شاهزاده و گدا است . تنها در قصه هاست که چنین چیزی ممکن است به وقوع بپیوندد . لباسش را عوض کرد و به انتظار نرگس نشست . نرگس به طور خلاصه موضوع را برای جهان گفت و جهان گفت : حیف شد . عاطفه خانم دختر بسیار خوبی است . ای کاش میشد او را راضی به این کار کرد . او لیاقت اینهمه سعادت را دارد . اگر میل او به بازگشت زودتر از موقع است من حرفی ندارم نرگس چند صربه به در اتاق عاطفه زد و او فورا بیرون آمد . چهره اش اندوهگین بود . نرگس به شوخی گفت : حالا خوبه بهت پینهاد ازدواج شده . اگر پیشنهاد جدایی می شد چه میکردی ؟ چیه ؟ مثل اینکه کشتی هایت غرق شده .
باور نمیکنی شاید اگر به من پیشنهاد جدایی میشد این اندازه اندوهگین نمیشدم .
به سالن غذاخوری رسیدند . عاطفه حتی به میز نادر و خانواده اش نیم نگاهی هم نکرد . با قدمهایی لرزان به میز خودشان رسیدند و عاطفه پشت میز نشست .
دستانش هم می لرزید و این از نظر نرگس دور نماند . نرگس به آرامی گفت : عاطفه ، او دارد به تو نگاه میکند . شاید از رفتار تو متعجب شده .
نرگس خواهش میکنم نگاه نکن .
عاطفه او از جا برخاست دارد به طرف ما می آید .
عاطفه چشمهایش را بست و به گفتن ذکر مشغول شد از خدا کمک خواست که به او شهامت دهد . مژگانش میلرزیدند و قلبش به تندی میزد .
شبتون بخیر خانومها . آقا ...
جهان از جا بلند شد و به گرمی با نادر دست داد و احوالپرسی کرد .
عاطفه چشمش را باز کرد و فقط به نرگس نگاه کرد . نرگس لبخندی به لب داشت و به نادر نگاه میکرد . نادر به گرمی گفت : خانوم بنایی ، شما حالتون خوبه ؟ یا دیدن روی بنده شما را آزار میدهد ؟
عاطفه بی آنکه به او نگاه کند قاطع گفت : خیر . از دیدنتون سر میز غافلگیر شدم .
باید بی ادبی بنده را ببخشید . فقط میخواستم عرض کنم عموی بنده گفتند اگر قبول بفرمایید پس از شام دقایقی مزاحمتان شویم .
عاطفه با صدایی لرزان گفت : برای چه ؟
اگر اجازه بدهید پس از اینکه مزاحمتان شدیم عرض میکنیم .
عاطفه به طرف نادر برگشت و محکم گفت : من قبلا پاسخم را عرض کردم .
خیر . درباره آن سوء تفاهم ...
شما چه اصراری دارید که سوء تفاهمتان را با من حل کنید ؟
نرگس که دید گفتگو به جاهای باریک کشیده شده به نرمی گفت :
عاطفه عزیز تو نباید با ایشون اینطور صحبت کنی . ایشون میخواهند به اتاق ما بیایند . اصلا به عنوان مهمان به اتاق ما می آیند . این دور از ادب است که تو با ایشان اینطور حرف بزنی .
بعد خطاب به نادر گفت : ما پس از شام منتظرتان هستیم .
نادر لبخند گرمی زد و گفت : خیلی متشکرم خانوم پس تا بعد ...
نادر سر میز خودشان برگشت . عاطفه خیس از عرق شده بود . اصلا نفهمید شام خورد یا نه . فقط زودتر از بقیه میز را ترک کرد و به اتاقش رفت . نرگس و جهان نیم ساعت بعد به دیدنش آمدند و نرگس گفت : عاطفه تو درست مثل بچه ها رفتار میکنی . اگر راست می گویی وقتی که آمدند به آنها دلائلت را بگو . چرا مثل ترسوها قایم میشوی ؟
برای هر دختری ممکن است چندین خواستگار بیاید و بالاخره یکی از آنها را قبول خواهد کرد . من بتو میگویم که اگر به اتاق ما نیایی به من بی حرمتی کردی . آنها به خاطر تو می آیند نه من و جهان .
جهان برای نخستین بار به عاطفه گفت : نرگس درست می گوید عاطفه خانوم . شما باید دلائل خودتون را آنجا بگویید . شما که ماشاءالله خانوم تحصیل کرده و فهمیده ای هستید . این چیزها را ما نباید به شما بگوییم .
عاطفه میان منگنه آنها قدرت حرکت نداشت و بالاخره تسلیم شد .
***
الهام درحالیکه گردنبند جواهر نشان خودش را به گردن می انداخت به پدرش گفت : لازم است من هم بیایم ؟
بله دخترم . برای بر طرف کردن آن سوء تفاهم باید بیایی . در ضمن باید دخترک را مجاب کنیم که تو از سهم خودت گذشته ای و مخصوصا بهترین لباست را بپوش .
نادر لیاقتش همان دختر از خود راضی است ندیدید چگونه پاهایش را به زمین میکوبید و راه میرفت . حتی به نادر نگاه هم نکرد .
عیبی ندارد بگذار چند صباحی خوش باشند . این خوشی زود گذر است . دخترک خبر ندارد که چه کلاهی به سرش میرود . هنوز به وصال نرسیده باید عقب نشینی کند .
چقدر آن زمان که میبیند شوهر آینده اش مرده قیافه اش دیدنی است .
آرام حرف بزن هر آن ممکن است نادر بدنبالمان بیاید . سبد گلی را که سفارش داده بودید گرفتید ؟
نه . باید تا به حال نادر گرفته باشد . من گرانترین سبد را انتخاب کردم .
کار خوبی کردی . باید حسن نیتت را به نادر نشان دهی . او نباید ذره ای از نقشه ما بو ببرد .
حال نادر زیاد خوب نیست . امروز یکبار خون از بینی اش آمد . من به او گفتم برای گرمای اینجاست .
کار خوبی کردی . باید او را از مریضی اش غافل کنیم . دکتر میگفت اگر معالجه ای به این بیماری پاسخ دهد آنها با احتمالی ضعیف در انگلیس است . ما نباید بگذاریم او به خارج برود . آنجا امکانات پیشرفته تری هست با اینکه حتی آنجا هم درصد بهبودی خیلی کم است ولی باید جانب احتیاط را گرفت .
زنگ که زده شد پدر و دختر هر دو سکوت کردند . الهام در را باز کرد . نادر در لباسی زیبا آراسته تر از قبل مینمود . درحالیکه سبد گلی زیبا را به دست داشت . الهام با لبخندی شیرین گفت : آمدی نادر جان ؟ منتظرت بودیم . چقدر برازنده شده ای . عاطفه باید به خودش ببالد . سبد را هم آوردی ؟
بله . الهام خیلی ازت ممنونم که می آیی . میدونی فکر میکنم اگر نمی آمدی او به سختی پاسخ مثبت میداد . عمو هم حاضره ؟
بله . ما هر دو حاضر و منتظر تو بودیم .
سبد گلی که تو انتخاب کردی خیلی زیباست .
منو شرمنده نکن نادر . بهرحال من خوشحالم که تو سر و سامان میگیری .
با آمدن عمو ، نادر لبخندی زد و گفت : سلام عمو .
سلام پسرم . همه چیز روبراهه ؟
بله عمو . گل را هم گرفتم . حالا میتوانیم برویم .
خوب باید به اتاق نود و سه برویم یا نود و پنج ؟
به اتاق نود و سه میرویم .
عاطفه درون پر غوغایی داشت و آرام پاهایش را به زمین میزد . او دیالوگش را تمرین کرده بود و آمادگی داشت تا با نادر به صراحت سخن بگوید . وقتی زنگ زدند نرگس به طرف در رفت و آن را باز کرد . جهان هم به جلو آمد و با مهمانها دست داد و خوش آمد گفت و عاطفه سرجای خودش ایستاده بود و به ورود انها مینگریست .
نرگس از مهمانها خواهش کرد که بنشینند . الهام به گرمی با عاطفه احوالپرسی نمود و گفت : عاطفه خانوم آنقدر درباره شما شنیدم که اشتیاق داشتم بیشتر باهاتون آشنا بشم .
عاطفه نگاهی به نادر کرد و گفت : لطف دارید . من شایسته اینهمه محبت نیستم .
عمو به سخن آمد و گفت : پس عاطفه خانوم ایشون هستند بله ؟ همان کسی که دل برادرزاده مرا ربود ؟
عاطفه سر به زیر انداخت و با شرمندگی گفت : هرگز قدرت چنین کارهایی را در خود نمیبینم .
وقتی همه نشستند عمو گفت : راستش امشب آمدیم تا درباره سوء تفاهم پیش آمده حرف بزنیم . پس به علت دیر وقت بودن یک راست به سراغ اصل مطلب میروم . دختر من الهام به پیشنهاد من با نادر برادرزاده ام نامزد بودند ولی بنا به نداشتن تفاهم این نامزدی را بر هم زدند و چه بهتر همین ابتدا این مساله روشن شد و زندگی دو جوان تباه نگردید . حالا برادر زاده من تصمیم تازه ای گرفته و آن اینست که با عاطفه خانوم ازدواج کند که البته این در صورتی عملی است که ایشون هم قبول کنند . برادرزاده من پدر و مادر ندارد و در حال حاضر تنها بزرگتر او من میباشم . بنابراین چون میل برادرزاده ام ازدواج با عاطفه خانوم است من پیشقدم شدم تا موافقت خودم را هم اعلام کنم و در صورت توافق خواستگاری رسما در تهران صورت گیرد .
چشمها همه به طرف عاطفه برگشت . عاطفه مدت طولانی سکوت کرد و بالاخره گفت :
از اینکه شما محبت کردید و تشریف آوردید ممنونم آقای رفیعی . اگر حمل بر بی ادبی من میگذارید از همین ابتدا تاسف خودم را اعلام میکنم زیرا پاسخ من منفی میباشد .
الهام با مهربانی گفت : چرا ؟ آیا از حرفهای من رنجیده ای ؟ ببین آن زمان نادر نامزد من بود و من دیدم که به تو علاقه پیدا کرده حتی تصور نمیکردم که بخواهد از تو خواستگاری کند . بنابراین میخواستم او را از تو دور کنم . میدونم کارم بسیار اشتباه بوده ولی در هر حال حالا با رغبت کنار میروم چون امروز پس از گفتگو با نادر دیدم ما برای هم ساخته نشده ایم و دو انسان متفاوتیم . نادر هم بسیار پسر خوبی است و تمام این مدت پاک بوده و با من مثل خواهرش بوده است . تبریک مرا قبول کن و درخواست او را بپذیر .
عاطفه فکر کرد چقدر الهام دختر با شعور و فهمیده ای است که پس از بهم خوردن نامزدی با پای خودش برای نادر جلو آمده است . شاید اگر منهم در آن شرایط به جای او بودم به گفتن چند دروغ مصلحتی میپرداختم . به روی الهام لبخند زد و گفت : من اصلا از دست شما دلگیر نیستم . نگرانی من از جهاتی دیگر است که من در جمع قادر به گفتن آنها نیستم .
نادر گفت : چه چیز سبب پاسخ رد شما به من است ؟ ایا میپذیرید که چند دقیقه ای بیرون با هم گفتگو کنیم ؟
وقتی پاسخ من منفی است چگونه و برای چه با شما صحبت کنم ؟
نرگس گفت : عاطفه جان شما نباید اینقدر زود قضاوت کنی . باید درباره دلائلت صحبت کنی . من پیشنهاد میکنم شما دو نفر با یکدیگر به تنهایی صحبت کنید .
ولی آخه ...
ولی و اما ندارد . تو به آقای رفیعی میگویی مخالفی . این درست ولی برو و دلائلت را بگو . شاید یکی توانست دیگری را قانع کند .
جهان که در بدو ورود سفارش چای و میوه داده بود و پیشخدمت لحظاتی قبل آن را آورده بود مشغول پذیرایی از مهمانان بود . الهام نگاهی به ساعتش کرد و بعد از خودن چای گفت : بسیار خوب . ما دیگر مرخص میشویم . پس فردا شما دو نفر حرفهایتان را بزنید . من هم امشب تنها به این دلیل آمدم که به عاطفه خانوم گفته باشم خیالش از بابت من راحت باشد . پدر دیگر دیر وقت است . گرچه از دیدنشان سیر نمیشویم ولی باید رفع زحمت کنیم . بعد دستش را به طرف نرگس و عاطفه برد و در حین فشردن دستهایشان گفت : دیدار و آشنایی با شما باعث سعادت ما بود . عمو هم با جمع خداحافظی کرد و جلوتر به راه افتاد . نرگس به نادر گفت : از بابت گلهای زیبایتان هم متشکرم .
نادر گفت : امیدوارم عاطفه خانوم پاسخ دلگرم کننده ای به بنده بدهند . پس تا فردا خدا نگهدار .
عاطفه هم کمی پس از رفتن آنها از نرگس و جهان خداحافظی کرد و به اتاقش رفت .

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید تو رو خدا بعد از خواندن نظر بزارید من هم سعی میکنم سریعتر فصل های جدید رو بزارم
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان صورتی و آدرس www.romanha.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 60
تعداد نظرات : 21
تعداد آنلاین : 1

لينك باكس هوشمند مهر،افزایش بازدید،لینک باکس،افزایش امار،مهر باکس
سیستم افزایش آمار هوشمند مجیک
سیستم جامع افزایش بازدید پردیس باکس
افزایش آمار
لینک باکس هوشمند ام دی پارس