رمان تنها با تو فصل نهم
رمان
رمان و داستان های عاشقانه
نرگس رفته رفته در همان یک هفته اندکی به شوهرش نزدیک شد . اما هنوز با او رسمی مینمود و در سایه سخنان امیدبخش عاطفه منتظر فردایی بهتر بود . عاطفه به میز کناری نظر انداخت . نادر هنوز نیامده بود . خبری از نامزد و عمویش هم نبود . او به حضور آنها عادت کرده بود . آن شب نرگس برعکس شبهای دیگر شادتر بود و داشت لطیه ای خنده دار تعریف میکرد . عاطفه فکر کرد که زنها چقدر زود به وضعیت خود عادت میکنند . او از صمیم قلب شادمان بود که روابط بهتری میان دوستش و جهانگیر برقرار شده بود . او کمابیش از نادر برای نرگس تعریف کرده و برایش گفته بود که آن روز کنار ساحل میان آنها چه گذشته است . عاطفه در همان برخورد اول نادر را جوانی تحصیل کرده و با وقار و ریزبین دیده بود که کمتر کسی از مصاحبت با او خسته میشود . در دل به همسر او غبطه میخورد . از طرفی در دو روز گذشته کمتر آنها را با هم دیده بود و به شدت مایل بود بداند چه اتفاقی افتاده . پس از تمام شدن شام چای هر یک به اتاقشان رفتند . وقتی نرگس و جهانگیر به اتاق خودشان رفتند . نرگس در حالیکه موهای خود را شانه میکرد به جهانگیر گفت :
جهان تو فکر نمیکنی که عاطفه امشب قدری گرفته بود .
جهان از اینکه برای نخستین بار طرف گفتگوی نرگس قرار میگرفت ، شادمان گفت : چرا . اتفاقا منهم متوجه شدم .
نرگس متفکر از آینه به جهان نگریست و گفت : فکر میکنم این روزها به او بی توجه شدم . تو فکر نمیکنی من دوست بدی هستم ؟
جهان شرمگین گفت : من فکر میکنم تو همسر خوبی هستی .
نرگس به طرف شوهرش برگشت و آهسته به او نزدیک شد و کنارش نشست و در حالیکه به او مینگریست گفت : اینو از ته دل گفتی ؟
جهان گفت : بله از ته دل گفتم .
نرگس رنجیده از اعمال گذشته خود گفت : حتی با وجود آنهمه بی اعتنایی های من ؟ باز هم ؟
تو حق داشتی . من به زور شوهرت شدم .
نرگس درحالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود دست جهان را به دست گرفت و گفت : آنقدر بهم علاقه داری که همه را فراموش کنی .
جهان دست نرگس را بلند کرد و بوسید . آنگاه گفت : تو آنقدر خوبی که مرا همین گونه قبول کنی ؟ قبلا بهت گفتم از نظر تحصیلات با هم خیلی فرق داریم ولی سعی میکنم کمی این فاصله را کم کنم . یک فکرهایی دارم.
نرگس میان گریه خندید و گفت : جهان حالا تو شوهر منی . چگونه میتوانم تو را نپذیرم ؟
من کوچیک تو و مادرت هم هستم . اگر تا بحال بهت نگفتم حالا میگم من از وقتی یک الف بچه بودی بهت علاقه داشتم . دوستت داشتم . درسته که پدر و مادرم بهم فرصت نمیدادند خودم حرف بزنم ولی همیشه توی قلبم تو را مجسم میکردم .
تو از روی ساده دلیت به آرزویت رسیدی .
تو چی ؟
خوب دیگه . همه آرزو ها که براورده نمیشه !
جهان با آرایشی ساده گفت : حالا به من بگو . دوست داشتی شوهرت چگونه باشد ؟ بگو تا من مثل او شوم .
نرگس درحالیکه خودش را شرمنده آنهمه مهربانی میدید گریست .
چرا گریه میکنی نرگس ؟
هیچی . همین طوری . یک وقتهایی آدم آنقدر از احساسات انباشته میشه که نمیدونه چکار کنه آنوقت گریه میکنه .
جهان درحالیکه معنی حرف او را نگفته بود گفت : یعنی چه ؟
نرگس لبخندی زد فراموش کرده بود که شوهرش دارای معلومات چندانی نیست . با او باید ساده تر حرف میزد . بنابراین گفت : یعنی گریه من از ناراحتی نیست .
***
عموی نادر عصبی و ناراحت طول و عرض اتاق را میرفت و باز میگشت . الهام بی صدا گریه میکرد و از فشار عصبی با انگشتان خود روی عسلی کنار تخت میزد . بالاخره پدرش به طرفش برگشت و فریاد زد : بس کن دختر . دیوانه ام کردی . حالا گریه چه فایده دارد ؟ پیشتر از اینها بهت هشدار داده بودم که این پسره چهارپا نیست که بتو سواری دهد .
او هیچی نیست پدر . جز یک قاطر که با قشو کردن میخواهد خودش را همطراز یک اسب بداند . شما نبودید که ببینید چطور مرا مثل یک تفاله دور انداخت . انگار میخواهد برای داشتن من به او التماس کنند .
اگر خودت را لایق آنهمه ثروت میدونی باید چنین کنی .
یعنی خودم را تحقر کنم ؟ جلوی او ؟
با نقشه جلو برو . او را به تهران بازگردان .
او فعلا تصمیم دارد که اینجا بماند . میگفت قصد دارد به زودی با شما هم صحبت کند .
من جایز نمیدانم که فعلا با او حرف بزنم . با او کج دار مریز رفتار کن شاید از روی عصبانیت چنین حرفی زده .
نه پدر من فکر میکنم تمام اینها زیر سر آن دختره بی سر و پاست . بالاخره خودش را به او چسباند . شنیده ام که بدجوری میان آنها نگاه رد و بدل میشود .
از چه کسی شنیده ای ؟
از خسرو .

مرده شور او را ببرند که با حضورش همه چیز را به هم ریخته .


پدر او که هنوز با نادر روبرو نشده . چرا شما به عوض اینکه از دست برادرزاده تان عصبانی هستید ؟ من فکر میکنم زمان آن رسیده که با آن دختر صحبت کنم .
فکر میکنی او الان در اتاقش باشد ؟
بله دیدم که هر یک به اتاقشان رفتند .
دوباره خرابکاری نکنی ؟ عجز و لابه کن . به او بگو که حضورش مانع خوشبختی شما شده درباره نادر حرفهایی بزن که از او سرد شود خلاصه مظلوم نمایی کن و رقیب را از میدان بیرون کن .
الهام با این نیات از اتاق بیرون آمد و به طرف اتاق عاطفه رفت و چند ضربه به در زد . عاطفه مشغول تماشای تلویزیون بود . آرام به طرف در رفت و در را باز کرد و با الهام روبرو شد . الهام سعی کرد قیافه اش مظلوم و خشرو باشد عاطفه با دیدن او تعجب کرد و پرسید : بفرمایید خانوم ؟
منو میشناسید ؟
عاطفه به گرمی گفت : بله شما باید نامزد آقای رفیعی باشید .
چقدر خوبه که شما مرا به خاطر می آورید . میتونم بیام داخل ؟
عاطفه با رویی گشاده در حالیکه فکر میکرد شاید او به توصیه شوهرش به آنجا آمده ، در را باز کرد و گفت : خواهش میکنم بفرمایید . اتفاقا منهم تنها بودم .
الهام روی یکی از مبلها نشست و عاطفه هم روبروی او قرار گرفت . هر دو سکوت کرده بودند که الهام سکوت را شسکت و با غرور گفت :
راستش نمیدونم از کجا شروع به حرف زدن کنم . من و نادر چند ماهی است که نامزد شده ایم . او پسر عموی من است و چند سال پیش پدر و مادرش را از دست داده . او و من خیلی خوشبخت هستیم . من تنها از یک عیب او رنج میبرم و آن اینست که او در هر امری دم دمی مزاج است .
عاطفه درحالیکه سر در نمی آورد چرا او این چنین بی مقدمه از زندگی خصوصی خود شروع به تعریف کرده ، همچنان گوش میداد . صحبت الهام به اینجا که رسید گریه اش گرفت و میان گریه گفت : خانوم من حتی اسم شما را هم نمیدانم ولی مطلع شدم که نامزدم به شما علاقمند شده .
عاطفه یکه ای خورد و گفت : به من ؟
بله . شما واقعا اطلاع نداشتید ؟
عاطفه با تعجب گفت : باور کنید روح من هم از این ماجرا خبر نداشته . شما حتما اشتباه میکنید .
چرا اشتباه میکنم ؟ او که بار اولش نیست . امروز عصر به من گفت که میخواهد نامزدی مان را به هم بزند و با شما ازدواج کند . البته من چون نگران شما بودم وظیفه دانستم که با شما صحبت کنم . چون دیر یا زود او از شما خسته میشود و سراغ دیگری میرود .
عاطفه درحالیکه از گریه او اندوهگین شده بود با مهربانی به او نزدیک شد و گفت : خواهش میکنم گریه نکنید . اصلا به ظاهر ایشان چنین کارهایی نمیخورد . او چه کسی را از شما وفادارتر و کاملتر میخواهد که به سراغ کسی چون من بیاید ؟ یه شما اطمینان میدهم که هرگز اینطور نخواهد شد .
خانوم شما نباید به ظاهر افراد توجه کنید . منهم اگز از آبروی خود نمیترسیدم نامزد او نمیماندم ولی چه کنم که باید به فکر پدرم باشم . خواهش میکنم درباره آمدن من با او کلامی سخن نگویید .
خاطراتان آسوده باشد .
الهام دستهای او را گرفت و با مهربانی گفت : خیلی ازتون متشکرم . این محبت شما را هیچ گاه فراموش نمیکنم .
عاطفه او را تا جلوی در بدرقه نمود و انگاه در را بست . قلبش برای زن جوان مملو از اندوه شد . ولی هر چه میکرد نمیتوانست به خود بقبولاند نادر چنین مردی باشد و چقدر علاقه او به خودش به دور از ادب آمد . چراغ را خاموش کرد و زودتر خوابید .
***
الهام به محض ورود به اتاق بشکنی زد و به پدرش گفت : خیالتان آسوده . با دختره حرف زدم . او مثل بره رام است پدر . دروغ یا راست اصلا از قضیه خبر نداشت . یا نادر هنوز به او چیزی نگفته یا ...
او به تو چه گفت ؟
چنان او را ترساندم که فکر نمیکنم حتی دور و بر نادر آفتابی شود . رنگش مثل گچ سفید شده بود . دلائلم به نظرش منطقی آمدند . به من اطمینان داد که هرگز چنین اتفاقی نخواهد افتاد . عقیده شما چیست ؟
اگر چنین باشد که تو میگویی نادر با پای خودش به طرفت بر میگردد . منتهی باید طوری رفتار کنی که فراری اش ندهی .
خیالتان راحت باشد پدر . رگ خواب او را میدانم .
تو تنها لاف میزنی . اگر میدانستی تا به حال کاری صورت داده بودی .
اگر تا به حال کاری صورت نداده ام تنها به این دلیل بود که او فقط قصد لج بازی داشته است و گمان نمیکردم چنین کند .
اکنون چه میکنی ؟
با خیالی آسوده میخوابم .
شر این دختر را هم کم کنی بهر حال همه دختران را که نمیتوانی دور نمایی .
الهام خنده ای کرد و گفت : من فکر آینده را آینده میکنم . شما هم با خاطری آسوده بخوابید و همه چیز را به من واگذار کنید .
آن سوی دیوار نادر راضی و خرسند از اینکه بالاخره با الهام صحبت کرده روی تراس نشسته بود . حالا خیال داشت با عاطفه بیشتر آشنا شود . او در تمام طول این چند روز او را زیر نظر گرفته بود . حرکتی مبنی بر اینکه سبکسری کرده باشد از او ندیده بود و تنها کلامی که میان آنها رد و بدل شده بود سلام بود . به وضوح میدید که عاطفه از نگاه مستقیم به چشمان او حذر میکند و این بخشی از نجابتی بود که نادر مدتها در جستجویش بود . او از بعد از ظهر ندیده بود که الهام جلویش آفتابی شود . از خدا خواست که از دستش رنجیده باشد .

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید تو رو خدا بعد از خواندن نظر بزارید من هم سعی میکنم سریعتر فصل های جدید رو بزارم
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان صورتی و آدرس www.romanha.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 5
بازدید ماه : 5
بازدید کل : 5
تعداد مطالب : 60
تعداد نظرات : 21
تعداد آنلاین : 1

لينك باكس هوشمند مهر،افزایش بازدید،لینک باکس،افزایش امار،مهر باکس
سیستم افزایش آمار هوشمند مجیک
سیستم جامع افزایش بازدید پردیس باکس
افزایش آمار
لینک باکس هوشمند ام دی پارس