رمان تنها با تو فصل هشتم
رمان
رمان و داستان های عاشقانه
فصل8
الهام عصبانی وارد اتاقشان شد و خودش را روی مبل انداخت.
پدر روزنامه اش را به کناری گذاشت و پیپش را از دهان برداشت و پرسید:باز چی شده دخترم؟
-خیلی ناراحتم پدر هیچ چیز آنطور که من میخواهم پیش نمیرود.خسرو پیشم آمده بود.بخاطر دارید که گفته بودم مراقب نادر باشد؟
-مگر چه اتفاقی افتاده؟
-اون دیوانه درغیاب ما با همان دختر بی فرهنگ گرم گرفته بود.دختره بی مصرف هنوز نیامده لقمه بزرگتر از دهانش برداشته.
-شاید چیز مهمی نبوده؟
-شما خیلی خوشبین هستید پدر.
-چرا باید دلشوره داشته باشم وقتی که میدونم همه چیز مطابق میل ماست؟البته فقط کمی برای بی احتیاطی های تو دلشوره دارم.تو نباید خسرو را به اینجا می آوردی.
-پدر شما بی دلیل نگرانید.خسرو مراقب خودش است.بعد از آن من او را به اینجا نیاوردم.خودش به اصرار به اینجا آمد.از این گذشته نادر او را نمیشناسد.او بعنوان یکی از مسافرین هتل در اینجا ساکن شده.
-تو خیلی بی عقلی دخترم.حداقل نباید او در این هتل اتاق میگرفت.
الهام در حالیکه موهایش را جلوی آینه شانه میکرد گفت:نمیدونید پدر که من و او چقدر به یکدیگر علاقه داریم.ما اینطور عاشقانه بهم علاقه داریم انوقت من باید بازیچه دست نادر باشم.میترسم قبل از عملی شدن نقشه هایم مرغ از قفس بپرد.از این دختر موذی که بتازگی اینجا آمده کمی میترسم.بدجوری نادر را جذب کرده.ما به اینجا آمده بودیم که من قاپ نادر را بدزدم ولی از وقتی که به شمال آمدیم میانمان فاصله افتاده شاید نباید به او پیشنهاد سفر میدادید.
-دخترم تو کمی ساده با مسائل برخورد میکنی.اگر من به او پیشنهاد سفر دادم برای این بود که از موضوع سرگیجه هایش منحرف شود.به او گفتم دکتر علت سرگیجه های او را خستگی تشخیص داده.در مورد آن دختر اتاق روبرو هم باید بگم او تنها گره ای شل است که به آسانی باز میشود.تو باید خودت را به آن راه بزنی و وانمود کنی از قضیه او ونادر بی اطلاعی اگر تو بنا نیست با نادر زندگی کنی فرقی نمیکند که او با چه کسی باشد.ولی اگر دیدی کار بالا گرفت کافی است به دخترک اخطار دهی که وجود داری.در ضمن کم کم زمزمه رفتن به تهران را سر بده تا طعمه را از گرگ دور کنیم.در اولین فرصت به خسرو بگو کمتر چهره خودش را به نادر نشان دهد.این برای آینده تو خوب نیست.
-بله پدر حتما.اگر چه من از حالا بود نبود نادر را یکی فرض میکنم.هیچوقت فراموش نمیکنم به عوض اینکه او به خواستگاری من بیاید شما مرا به او برای ازدواج پیشنهاد کردید.از چنین آدمی بعید نمیدانم که تا قبل از برگزاری عروسی ساز مخالفت بزند.آه پدر نمیدانید چقدر ما با یکدیگر تفاوت داریم.
-میدونم دخترم.او به مادرش برده.وقتی برادرم با او ازدواج کرد خودش هم دگرگون شد.هر وقت به او میگفتم که چرا از ثروتش استفاده مطلوب نمیکند میگفت همسرم از تجمل بیزار است.چرا وقتی میتوانیم ساده تر و بیدردسر زندگی کنیم دور و بر خودمان را با تجملات پر کنیم؟بالاخره این پسر هم فرزند همان پدر و مادر است.حالا برو و زمان بیشتری را با او بگذران.
الهام از جا برخاست و جلوی در دوباره بطرف پدرش برگشت و گفت:راستی پدر میخواستم مطلبی را به شما بگویم شما پدر من هستید ولی عموی نادر هم محسوب میشوید.بد نیست اگر گاهی شما هم با او صحبت کنید.گمان میکنم او هنوز به شما علاقه مند است.از من دفاع کنید و ...
پدر به میان حرف دخترش آمد و گفت:نه دختر این صلاح نیست.نادر علی رغم چهره ساده خود بسیار دقیق و ریزبین است اگر من به کرات از تو دفاع کنم او شک میکند.بگذار فکر کند من هنوز برای او پایگاه خوبی هستم.تا اگر چیزی از تو دید گلایه به من بیاورد.
-شما خیلی باهوشید پدر.نمیدونم اگر شما را نداشتم چه میکردم.
پدر و دختر لبخند پیروزمندانه ای میان یکدیگر رد و بدل کردند و لحظاتی بعد دختر از پدرش جدا شد و نزد نامزدش رفت.
نادر روی نیمکتی در باغ هتل نشسته بود و به نرگس و عاطفه که به فاصله ای دورتر از او مشغول بازی والیبال بودند مینگریست.سیگاری از جیبش در آورد و آن را بر لب گذاشت.در جیبش جستجو کرد تا فندکش را بیابد ولی گویی ان را در اتاقش جا گذاشته بود.از جا برخاست تا به اتاقش برگردد که از پشت سر فندکی روشن شد و او با تعجب به عقب برگشت.او از کسی فندک نخواسته بود ولی آن جوان انگار از قبل او را زیر نظر داشته باشد آماده بود تا سیگارش را روشن کند.از او تشکر کرد و چون نگاهش پرسشگر بود مرد جوان گفت:از اینجا عبور میکردم که دیدم شما در جستجوی فندک هستید.کار بدی که نکردم؟نادر که مطمئن شده بود این فقط یک اتفاق بوده گفت:خیلی متشکرم به موقع بود.
بعد با نگاهش آن جوان را تا وقتی که از نظر ناپدید شد دنبال کرد.وقتی دوباره به عقب تکیه داد نرگس و عاطفه را دید.او دلباخته شده بود حداقل خودش این را میفهمید.در دل خودش را ملامت میکرد که چرا پس از گذشت 29 سال سن اینقدر احساساتی می اندیشد؟
بارها نگاهش را از عاطفه برگرفت ولی گویی چشمانش تحت فرمانش نبودند با خود گفت ببین این دختر با این لبخند گرم و چشمان سیاهش چگونه قلب مرا تصاحب کرده؟انگار مدتهاست که او را میشناسم.چرا باید با وجود الهام با انهمه زیبایی قلبم در گرو دختری باشد که هنوز نه او را میشناسم و نه نامش را میدانم قلب من به خودی خود به سویش کشیده میشود در حالیکه زمان زیادی نیست که او را میشناسم.
من خسته ام و آرزو دارم ای کاش پدرم آنقدر ثروتمند نبود تا من وارثش باشم.نمیدانم ایا میتوانم روزی به دختری برای زندگی مشترک اعتماد کنم؟به الهام؟یا به این دختر؟ایا کسی مرا بیتوجه به ثروتم دوست خواهد داشت؟آیا همین الهام با آنهمه زیبایی اگر من پسر ثروتمندی نبودم باز هم با من ازدواج میکرد؟یا اینکه مرا خواسته فقط برای اینکه بتوانم خرج مهمانی های سنگین و رنگینش را بدهم؟و او یدک کش فامیل پر آب و رنگ من باشد؟بازو به بازویش در مهمانی های شبانه اش شرکت کنم و به آن مردم تجمل پرست و تملق گو لبخند بزنم.به مهمانی دعوتشان کنم و به مهمانی هایشان بروم؟با آنها شطرنج بازی کنم و از زیرکی هایشان تعریف کنم؟جلوی چشم خودم ناموسم را به رقص دعوت کنند و من سکوت کنم؟درست مثل آنشب؟
نادر با بیاد آوردن آنشب عرق سردی بر پیشانی اش نشست به اصرار الهام به مهمانی تولد دوستش رفته بود.با او سرگرم صحبت بود که جوانی به آنها نزدیک شد و بی توجه به حضور او از الهام تقاضای رقص کرد.او انتظار داشت الهام تقاضایش را رد کند و از او بخواهد که آن جوان را سر جایش بنشاند.ولی با تعجب دید که الهام لبخند احمقانه ای به او زد و از جا برخاست.او چه میتوانست بکند؟وقتی که الهام با رضایت خودش از جا برخاسته بود؟آنشب در راه بازگشت با الهام بگو مگو کرده بود و او با فریاد گفته بود:که دیگر حاضر نیست با او به این مهمانی ها بیاید و یا از این مهمانی ها برگزار کند.الهام از او رنجیده بود و تا مدتها به سراغش نیامده بود.تا اینکه عمو دوباره او را با الهام آشتی داده بود.نادر بیاد آورد که آرزو کرده بود هرگز اشتی صورت نمیگرفت و ا و خودش را از دام این ازدواج تحمیلی میرهاند.
نادر دوباره به عاطفه نگاه کرد و با خود گفت او از طبقه ما نیست.من همسری میخواهم که بتواند نبود محبت مادرم را برایم جبران کند.همسری که پایبند به اصول زناشویی باشد.این همسر میتواند بعدا مادری خوب و نمونه برای فرزندانم باشد و آنها را آنطور تربیت کند که همیشه ارزو دارم.ولی آیا این دختر میتواند؟اگر او مرا به همسری پذیرفت الهام را چه کنم؟
نادر دوباره دچار یکی از آن سرگیجه های عذاب آور شد.سیگارش را زیر پا خاموش کرد و به زحمت از جا برخاست.لحظه ای درنگ کرد تا به خود مسلط شود سپس راه اتاقش را در پیش گرفت وقتی به اتاقش رسید باران شروع به باریدن کرده بود.از برخورد باران بر روی چمنهای باغ بویی بی نظیر فضا را در برگرفته بود.نادر روی تخت دراز کشید بی آنکه بخود زحمت در آوردن کفشهایش را بدهد.از این مطمئن بود که زندگی دلخواهی با الهام نخواهد داشت.سراسر زندگی شان پر خواهد بود از جدالهای کوچک و بزرگ.میان او و الهام مرزی است غیر قابل انکار!روزی را بیاد اورد که با او بر سر مزار پدر ومادرش رفته بود.الهام در راه بازگشت بی توجه به دلشکستگی او گفته بود:عزیزم مرده ها را بحال خودشان بگذار و به زنده ها فکر کن.آنها رفتند و دیگر باز نمیگردند.چرا باید وقت خودمان را د راین گورستانهای وحشتناک بگذرانیم؟
و نادر با رنجیدگی به او گفته بود اگر به آنها فکر نکنم چطور میتوانم بتو وفادار باشم؟آنها بخشی از خاطرات منند اصلا گذشته من هستند.پدرم مادرم آن کسانی که اگر نبودند من هم اکنون نبودم.آنگاه الهام با سر درگمی شانه هایش را بالا انداخته بود و نادر فهمیده بود که او هرگز قادر به درک عقاید او نخواهد شد.الهام به شیوه ای متفاوت تربیت شده نه مثل من.مادرش وقتی که او خیلی کوچک بود با مرد دیگری به انگلیس فرار کرد و عمویم هرگز فرصت نداشت که او را تحت تربیت و مراقبت قرار دهد.مسئول تربیت او پرستاری بود که عمویم استخدام کرد.تربیت و پول!
بنظر بیمعناست.او باید هم مرا درک نکند چون نه مهر مادری میداند و نه عشق یک همسر بنابراین نه میتواند مادر خوبی باشد و نه همسری شایسته.بیچاره مادرم!وقتی پدر سل گرفت خودش به مراقبت از او مشغول شد.حتی اجازه نمیداد من پدر را ملاقات کنم.آنقدر بر بالینش ماند که هر دو جان باختند.همیشه به عشق آنها غبطه میخورم.مادرم با فاصله چند روز در حالیکه دستانش را بدست داشتم مرد.وقتی مرد هنوز موهای سرش سیاه بود و گرد پیری بر سر و صورتش ننشسته بود.من تنها 18 سال داشتم و بنا به توصیه آخر مادرم با مرارت بسیار وارد دانشگاه شدم.
نادر از جا برخاست با یاداوری گذشته بغض گلویش را فشرد.پنجره را باز کرد و روی تراس رفت.باد موهای نرمش را به بازی گرفته بود.چشمانش را بست و دستانش را از هم باز کرد.با خود زمزمه کرد:باید تصمیم را عملی کنم.
الهام ارام به اطراف نظری انداخت و چون مطمئن شد کسی او را زیر نظر ندارد عرض راهرو را طی کرد و جلوی اتاقی توقف کرد.چند ضربه به در زد و پس از لحظاتی در باز شد.به سرعت داخل شد و در را بست.خسرو که از دیدن او بسیار شادمانه شده بود گفت:داشتم فکر میکردم که منو از یاد برده ای.
-چی داری میگی؟مگه میشود که در حضور اینهمه چشم وارد اتاقت شوم؟
الهام روی یکی از مبلها نشست.و خسرو روبرویش قرار گرفت.در حالیکه با علاقه ای خالصانه به او مینگریست گفت:چیزی میل داری بگم برایت بیاورند؟
-نه متشکرم نمیتوانم زیاد بشینم بیاد زود برگردم.
-حالا هم که آمدی برای رفتن عجله داری؟لااقل ساعتی بشین تا من تو را سیر ببینم.
-برای دیدن من یک عمر وقت داری.اصلا آمدن تو به شمال از اول هم غلط بود.
خسرو از جا برخاست و عصبانی گفت:همین حالا هم درم زجر میکشم وقتی میبینم زنی را که دوست دارم بازو به بازوی...
الهام با دلبری از جا برخاست و به او نزدیک شد و گفت:تو باید تحمل کنی چاره ای نداریم.او که زنده نمیماند تا جلوی چشم تو باشد.او صاحب میلیاردها ثروت است.فکرش را بکن من و تو آنقدر پول دار خواهیم شد که هرگز فرصت نمیکنیم آنها را بشماریم.
خسرو عصبانی گفت:پولها به درک من تو را میخواهم.
-منهم پولها را میخواهم قرار ما این بود که تو صبر کنی.
-ولی قرار ما این نبود که تو با نادر به شمال بیای و خوش بگذرانی.
-بعد از بگو و مگویی که با هم داشتیم باید به او نزدیکتر میشدم تا به من اعتماد کند.فقط 6 ماه دیگر دندان روی جگر بگذار.
خسرو روی تخت نشست و درمانده گفت:نمیتوانم اعصابم بهم ریخته.
-او که تو را ندیده؟
-متاسفانه چرا.
الهام سراسیمه پرسید:چطور؟مگه قرار نبود او تو را نبیند؟
-منکه نمیتوانم خودم را تا ابد حبس کنم.
-این چیزی بود که تو خودت خواستی.
-به هر حال من ناخواسته وارد این بازی شدم.
الهام قدری به خودش مسلط شد و آنگاه با دلگرمی گفت:خب او آنقدر زنده نمیماند تا تو را بیاد بیاورد.
-من سیگارش را روشن کردم.
-مهم نیست.عزیزم تو خسته ای برای همین هم عصبانی شدی.وقتی این مشکلات حل شود میتوانیم برای مدتی طولانی از کشور خارج شویم.من متعلق به توام از این بابت مطمئن باش.
نادر به ارامی گفت:خواهش میکنم در حضور من لابه نکن.به عقیده من عشق و محبت آنقدر مقدس است که درقلب باید جستجویشان کرد.
الهام با تحقیر به او نگریست و گفت:حیف از من.خیلی ها به عشق من غبطه میخورند آنوقت تو...
نادر با فریاد گفت:پس بی زحمت ان را ارزانی همان خیلی ها کن.
بعد بطرف در رفت و با خشم آن را باز کرد و از اتاق خارج شد.آنگاه آن را بهم کوبید.نادر در حالیکه از خشم برافروخته شده بود از هتل خارج شد و کنار دریا رفت.روی ماسه ها نشست و چند سنگ در اب انداخت و به صدای امواج گوش سپرد.قدری به خودش مسلط شد افکارش را جمع و جور کرد آنگاه مصمم بطرف هتل راه افتاد.
پله ها را محکم بالا رفت.آرام به در اتاق خود زد لحظاتی طول کشید تا الهام در را باز کرد با دیدن نادر در دل خوشحال شد چون فکر کرد که نادر برای عذرخواهی برگشته ولی بدون هیچ عکس العملی سنگین و بی اعتنا روی مبل نشست و نادر روبرویش قرار گرفت.در حالیکه سعی میکرد بخود غلبه کند شروع به صحبت کرد:ببین الهام من از اینکه عصبانی شدم و سرت فریاد کشیدم معذرت میخوام.
الهام با سخاوت گفت:ایرادی نداره دکتر گفته که سرگیجه های تو علت عصبی داره.من فکر میکنم هر چه زودتر به تهران برگردیم بهتر باشد.
نادر به ارامی گفت:من بازنگشتم تا این چیزها را بشنوم.میدونی من فکر میکنم ازدواج من و تو به صلاحمان نیست.ما با هم تفاهم نداریم و برداشتهای هر کدام از ما درباره زندگی متفاوت است.از زندگی با هم تنها رنجش و تباهی عایدمان میشود.
الهام خشمگین از برهم خوردن ارزوهایش گفت:از کی به این نتیجه رسیدی؟چطور همان اول نفهمیدی حالا که مدت زیادی با ابروی من بازی کرده ای و مرا سر زبانها انداخته ای به این فکر رسیده ای؟
نادر گفت:اولا این ازدواج از اول مورد قبول من نبود و به اصرار عمو به این وصلت تن دادم.ثانیا منکه تا بحال با تو مساله ای نداشتم.اینهمه مدت با تو مثل خواهر خود بوده ام.
الهام مثل جرقه ای بهوا پرید و گفت:خواهر؟چه مزخرفها!تو کمر به بدنامی خانواده من بستی.
نادر خونسرد گفت:تو آنقدر خوش نام و معتقد نیستی که بر هم خوردن نامزدی به تو و نام فامیلت صدمه بزند.
الهام بطرف پنجره رفت و گفت:خدای من!نادر من و تو به شمال آمدیم تا اختلافاتمان را حل کنیم.
-اگر هم نمی آمدیم فرقی نمیکرد.من خیلی وقته که به این نتیجه رسیده ام.
الهام بطرف در رفت و جدی گفت:تو عصبانی هستی بعدا با هم حرف میزنیم.
نادر گفت:بعدا وجود ندارد.من بزودی با عمو صحبت میکنم.
الهام از اتاق خارج شد و در حالیکه تمام وجودش میلرزید در را بهم کوفت.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید تو رو خدا بعد از خواندن نظر بزارید من هم سعی میکنم سریعتر فصل های جدید رو بزارم
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان صورتی و آدرس www.romanha.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 60
تعداد نظرات : 21
تعداد آنلاین : 1

لينك باكس هوشمند مهر،افزایش بازدید،لینک باکس،افزایش امار،مهر باکس
سیستم افزایش آمار هوشمند مجیک
سیستم جامع افزایش بازدید پردیس باکس
افزایش آمار
لینک باکس هوشمند ام دی پارس