تنهاباتو فصل1
رمان
رمان و داستان های عاشقانه

عاطفه درحالیکه کنار پنجره اتاق نشسته بود و بیرون را تماشا میکرد ، شنونده بگو مگوی پدر و مادرش بود . پدرش چند سال قبل بر اثر همنشینی با دوستان ناباب مبتلا به اعتیاد شده بود و سال گذشته به علت همین مساله او را از کارخانه اخراج کرده بودند . مادرش برای عقب نیفتادن کرایه خانه و مخارج زندگی کار میکرد .
عاطفه هر بار که یکی از متقاضیان مادرش را برای کارهای سخت منزل جلوی در به انتظار میدید ، قلبش مالامال از اندوه میشد . او می اندیشید : چرا مادرم که هنوز اثرات جوانی در چهره اش مشهود است باید برای گذران زندگی در خانه دیگران کار کند ؟
همیشه وقتی افکارش به اینجا میرسید علی رقم میل باطنیش از پدرش بدش می آمد . پدری که از سال گذشته فقط گاهی او را میدید و هر بار هم که به خانه می آمد پس از سر و صدای فراوان به زور از مادرش پول میگرفت و بعد تا مدتها ناپدید میشد . عاطفه دلش برای برادر کوچکترش میسوخت که همیشه چون او ناظر این جدالها بود ولی چاره چه بود ؟ در این گونه مواقع او را در آغوش میگرفت و گوشهایش را با دست می پوشاند . و آرام نوازشش مینمود . آن روز هم صدای مادرش می آمد که با گریه میگفت :

مرد از خدا بترس . دو تا بچه را رها کردی و رفتی ، اصلا کجایی ؟ صد بار بهت گفتم آن زهر مار را ترک کن و دوباره برو سر کار . به خدا من تنهایی از پس مشکلات بر نمیآیم . کرایه خانه ، خرج خوراک و لباس ، حالا هم که خرابی خانه . اقلا اگه از من خجالت نمیکشی از دختر بزرگت خجالت بکش . فردا که کسی بیاد در خانه را بزنه مثل آن یکی آبرویمان میرود .

و پدرش با خونسردی میگفت :

تو چقدر نق میزنی زن . من هم عین تو بچه هایم را دوست دارم . صدبار تا حالا رفتم دنبال کار ، ولی چکار کنم بهم کار نمیدهند . فعلا هم که لنگ نموندین . خرابی خانه هم که به عهده صاحبخانه است .

تو همیشه فکر خودت باش . اخه کسی به یه آدم معتاد کار میده ؟ صاحبخونه هم گفته همینی که هست . اگه ناراحتین خونه رو تخلیه کنین .

خب دنبال خونه بگرد . مگه جا قحطه ؟

چی داری میگی ؟ وسط زمستون خونه کجا بود ؟ از قیمت اجاره ها هم که خبر نداری . مجبوریم خودمون خونه رو تعمییر کنیم . به خدا من از صبح تا شب مثل سگ دو میزنم تا بلکه دستم رو جلو کسی دراز نکنم . ولی همش خرج کرایه خونه میشه . تو هیچ خبر داری بعضی شبا بچه هات سر گرسنه به زمین میذارن ؟ حالا اومدی پول هم میخوای ؟

فقط یه مقدار بهم بده . تمام استخوانهای بدنم درد میکنه . قول میدم ترک کنم و دنبال کار برم .

به خدا ، به پیر ، به پیغمبر ندارم .

دروغ میگی . توی اون کیفت باید پول باشه .

دست به اون کیف نزن . اونو بده به من .

پدر عاطفه بی توجه به التماسهای همسرش هر چه قدر پول بود برداشت و خانه را ترک کرد . مادر به شدت گریه میکرد و از خدا کمک میخواست عاطفه از اتاق بیرون اومد و مادرش را در آغوش گرفت .

چرا میذارید پول برداره ؟

دخترم من توی این محل آبرو دارم . پدرت رو که میشناسی اگه بهش پول ندم داد و فریاد راه میندازه و آبرو ریزی میکنه .

عاطفه هم مثل مادر به گریه افتاد .

گریه نکن دخترم . خدا بزرگه .

مادر چرا زندگی ما اینقدر فلاکت باره ؟ چرا ذره ای از خوشبختی انسانهای خوشبخت در زندگی ما نیست ؟

کفر نگو دخترم . تو تا مرا داری نباید غصه بخوری .

عاطفه مادرش را محکمتر به آغوش کشید و گفت : آه مادر من برای شما نگرانم . ای کاش میذاشتید عصرها من هم به کمک شما بیام .

نه دخترم تو که از صبح تا شب در بیمارستان مشغولی . به اندازه خودت زحمت میکشی . از اون گذشته اگه تو بخوای این کار رو بکنی کی عصرها از میثم نگهداری میکنه ؟ من عصرها به امید تو اونو تنها میذارم . تنها نگرانی من اجاره خونه است . نمیدونم جواب صاحبخونه رو چی بدم ؟ امروز پدرت هرچی برای اجاره خونه کنار گذاشته بودم برداشت و رفت . امیدوارم خدا باعث و بانی بدبختی ما رو به عذاب گرفتار کنه .

عاطفه برای دقایقی به اتاقش رفت و در کمدش را باز کرد . مقداری پول از حقوق خودش پس انداز کرده بود . این پول حاصل ماهها تلاش و کارش بود که در بیمارستان بعنوان بهیار به دست آورده بود . با پول از اتاق بیرون آمد و به مادرش نزدیک شد .

بگیرید مادر . این پول رو برای روز مبادا جمع کرده بودم .

مادر درحالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود با لبخندی تلخ به دخترش گفت : نه مادر جون .به این احتیاجی نیست . چند روزی از صاحبخونه مهلت میگیرم تا پول رو تهیه کنم . من اصلا دلم نمیاد که این پول رو خرج کنم . نگهش دار برای خودت .

بگیرید مادر . چرا با من تعارف میکنید . من و شما نداریم . اگه امروز به شما کمک نکنم پس کی میتونم کمک کنم ؟

مادر به اصرار عاطفه پول را گرفت و گفت : امیدوارم خوشبخت بشی دختر . در خانه پدرت که جز رنج و غصه چیزی نداشتی . از خدا میخوام که بیش از این منو پیش شما شرمنده نکنه .

عاطفه با نگاهی پر مهر به مادرش گفت :

حالا که ما پیش شما شرمنده هستیم . باور کنین مادر هر بار به دستهای شما نگاه میکنم قلبم به درد می آید . چرا شما نباید دستانی مثل دستهای زنانی که در خانه هایشان کار میکنید داشته باشید ؟ به خدا شما لایق بهترین زندگی ها هستید .

در آن غروب غمزده مادر و دختر هر دو گریستند .

عاطفه صبح که از خواب بیدار شد ، مادرش صبحانه را آماده کرده بود و به خیاطی مشغول بود . برادرش میثم که چهار سال بیشتر نداشت روی خود را کنار انداخته و از سرما جمع شده بود . عاطفه به طرفش رفت و روی او را پوشاند بعد آرام در اتاق را باز کرد و بیرون آمد . کنار حوض خانه با آب سرد صورتش را شست . دستانش از فرط سرما قرمز شدند و از درون لرزشی عجیب سراسر بدنش را فرا گرفت . با خود اندیشید : بیچاره مادر چگونه با این آب سرد رخت و لباس و ظرفها را میشوید .
وارد خانه شد و به مادرش سلام داد .

عاطفه درحالیکه دستانش را روی بخار گرم میکرد گفت : چرا زحمت کشیدید مادر ؟ شما تا دیر وقت خیاطی میکردید از صبح زود هم بیدار شده اید خدای نکرده بیمار نشید ؟

مادر با مهربانی گفت : نه دخترم . تو نگران نباش . برو ناشتا ات رو بخور .

مادر عاطفه از صبح زود تا حوالی ظهر خیاطی میکرد و بعد از ظهرها هم برای کارگری به خانه های مردم میرفت . عاطفه هر بار به صورتش مینگریست حس میکرد خسته است . ولی هرگز به او شکایت نمیکرد . آرزو کرد ای کاش پسر بودم و به جای مادر کار میکردم در آن صورت نمیگذاشتم او کار کند . ولی افسوس که مادرم میگه تو دختری جوان هستی من نمیتونم بگذارم هر جایی کار کنی . در جامعه گرگهایی در لباس میش هستند و من از آنها میترسم . آنها پدرت را که مردی بالغ بود به دام انداختند تو که دختر جوان و بی تجربه ای هستی .

پس او مجبور بود ببیند و تحمل کند و تصور نمیکرد هیچ چیز در دنیا برایش سخت تر از این باشد . سال گذشته به خاطر پدرش خواستگاری را که به خواستگاری اش آمده بود از دست داد . مادرش بسیار غصه خورده و عاطفه به او دلداری داده بود . او تقدیر خود را چنین میدید که نخواهد توانست ازدواج کند . اولا به دلیل اعتیاد پدرش و ثانیا او حتی بشقابی به عنوان جهیزیه نداشت تا به خانه شوهر ببرد .

عاطفه اندوهگین از یادآوری گذشته و آینده آهی کشید و چای خود را هم زد . میلی به صبحانه نداشت . چای را خالی سر کشید و از جا بلند شد . لباس پوشید و جلوی در از مادرش خداحافظی نمود . منزل آنها در یکی از محله های جنوب تهران بود و محل کارش در یکی از بیمارستانهای شمال شهر قرار داشت . او پس از گرفتن مدرک سیکل به یکی از دبیرستانهای بهداشت قدم نهاده بود تا پس از اخذ مدرک مستقیما وارد محیط کار شود . هر روز وقت رفتن به محل کار سر کوچه شان آن پسرک مزاحم را میدید . بارها شکایتش را به مادرش برده بود و یکبار هم که مادرش در خانه آنها رفته بود و به مادر آن پسر تذکر داده بود ، مادر پسرک بنای داد و فریاد گذاشته و گفته بود :

حالا دخترت را میخواهی قالب کنی عملش فرق میکنه . آخه دختر تو لایق متلک گفتنه ؟ چی داره ؟ پسر من باید کمش بیاد که به دختر تو متلک بگه . خوبه که یه جارو کش بیمارستان بیشتر نیست . اگر باباش رو نمیدید لابد ادعای پادشاهی میکرد .


و عاطفه مادرش را به خانه برده بود و گفته بود ولشون کنید مادر . با اینها نباید هم کلام شد . من مسیرم رو عوض میکنم .

مادر میان گریه گفته بود : اینها همش به خاطر باباته . اگر سایه یک مرد سر این خانه باشه کی جرات میکنه به تو بد و بیراه بگه ؟ اگه باز هم مزاحم شد بگو تا به کلانتری شکایت کنم .

نه مادر به آبرو ریزیش نمی ارزه . خودم مشکل رو حل میکنم .

با اینکه عاطفه مسیر رفت و برگشتش رو عوض کرده بود باز هم او دست بردار نبود و هر روز تا مسیری دنبال او می افتاد و با اون قیلفه کریه به او بد و بیراه میگفت . گویی بعد از اینکه به مادرش شکایت کرده بودند بدتر شده بود . عاطفه از شنیدن حرفهای او دجار عذاب وجدان میشد و با بی اعتنایی به راهش ادامه میداد .

یک نظر هم به ما بکن . مگه ما دل نداریم ؟ آخه چی میشه اگه یه روی خوش به ما نشون بدی ؟

عاطفه با عصبانیت به سویش برگشت و پرسید : تو از جون من چی میخوای ؟

هیچی . با ما رفیق شو . ضرر نمیکنی ها ؟

خفه شو بی شرف بی آبرو . مگه من چه حرکتی کردم که تو اینقدر گستاخانه حرف میزنی ؟ مگه تو ناموس نداری ؟ دوست داری کسی دنبال خواهر و مادرت بیفته ؟

پسر مزاحم با لبخندی زشت گفت : ترش نکن . آنقدر ها هم که تو فکر میکنی من بد نیستم .

عاطفه از حرفهای او دچار چندش شد . بحث با او بیفایده بود . با عجله گام برداشت و به خیابان اصلی رسید . به ساعتش نگاه کرد . منتظر دوستش نرگس بود . او هر روز سر ساعت به ایستگاه میرسید و با هم به بیمارستان میرفتند . وقتی نرگس می آمد پسری که مزاحمش میشد پی کارش میرفت .

روی صندلی ایستگاه اتوبوس نشسته بود که نرگس آمد .

سلام عاطفه جون .

سلام نرگس چطوری ؟

ای بد نیستم . دیر که نکردم ؟

نه نرگس جان . حال مادرت چطوره ؟

نرگس آهی کشید و گفت : حال او بهتر شده . راستش هر قدر که حال او بهتر میشه حال من بدتر میشه .

عاطفه گفت :برای چی ؟

خودت که میدونی . اونها در عوض یک شرط مادر منو درمان کردند . باید به قولی که دادم عمل کنم و با پسر عموی بیسوادم ازدواج کنم . تو که میدونی خرج عمل مادرم خیلی سنگین بود . شبی که پس از سالها نزد عمویم رفتم تا کمکم کنه این شرط را پیش پایم گذاشت . من اون موقع تحت شرایطی مجبور به قبول این پیشنهاد شدم . به خاطر مادرم باید قبول میکردم وگرنه او میمرد .

عاطفه اندیشید اگه او جای نرگس بود چه میکرد ؟ هیچ ! او هم قبول میکرد . در عوض مادر مهربانش را از دست نمیداد . شاید با وجود مادر میتوانست هر چیزی را تحمل کند ولی بی وجود او حتی نمیتوانست در برابر کوچکترین مشکلی مقاومت کند . رو به نرگس کرد و گفت : اوضاع تو اونقدرها هم بد نیست نرگس . این همه مادرها برای ما فداکاری میکنند . حالا یکبار هم ما فداکاری کنیم . مادر تو هم بعد از فوت پدرت برای تو خیلی زحمت کشید .

آخه عاطفه عزیز ، تو که اونو ندیدی . اگر ببینی به من حق میدی . بی سواده حتی نمیتونه یک کلمه بخونه یا بنویسه . همیشه نا مرتب و ژولیده است . حتی پول توی جیبش را هم عمویم میده . تا به حال چندین جا برای خواستگاری رفته ولی هیچ دختری حاضر به ازدواج با او نیست . سنش هم سی و دو به بالاست . با هم خیلی تفاوت سنی داریم . خدایا حتی از فکر کردن به او دچار عذاب میشم .

عاطفه دست دوستش را فشرد و گفت : نرگس جان تو میدونی زن میتونه مرد رو عوض کنه . تو به خاطر مادرت کاری کردی که این از نظر خداوند دور نیست . خدا را چه دیدی ؟ شاید زندگی خوبی داشته باشی .

تو رو خدا بس کن عاطفه . تو مثل مادر بزرگها حرف میزنی . من هنوز ازدواج نکردم دچار عذاب شدم . مادرم که از قضیه چند روزی است با خبر شده میگوید : من پول را کم کم به خان عمو برمیگردانم تو مجبور نیستی با او ازدواج کنی . ولی عموی خسیسم میگه من که پول را کم کم ندادم که کم کم بگیرم . در عوض آن پول هم از سفته گرفته و میگوید که هر وقت عروسش شدم پاره اش میکند . تو عموی منو نمیشناسی اگر قبول نکنم واقعا آن را اجرا میگذارد . او با نامردی سهم ارثیه پدر بزرگم رو که برای پدرم گذاشته بود بالا کشید وگرنه ما حالا اینقدر در تنگنا نبودیم .

عاطفه با صبوری گفت : همه چیز درست میشه نرگس جان .

راستی از پدرت چه خبر ؟

دیشب اومد و اجاره خونه رو گرفت و رفت .

نرگس گفت : حالا چکار میکنید ؟

هیچی من یک مقدار پول پس انداز کرده بودم به مادرم دادم .

نرگس با اندوه پرسید : مگه آنها را جمع نکرده بودی که آن سرویس پارچ و لیوان را برای خودت بگیری ؟

ای بابا نرگس جان ، مادرم به آن پول بیشتر نیاز داشت تا م . امروز صاحبخانه می آمد که کرایه را بگیرد . تو او را ندیده ای حتی از یکروز کرایه خانه چشم پوشی نمیکند . تازه چه کسی با من تحت شرایط فعلی ازدواج میکند . فکر نمیکنم حتی یکی مثل پسر عموی تو حاضر به ازدواج با من باشد .

دیگه اینقدر خودت رو دست کم نگیر .

من که دروغ نمیگم . خانه کرایه ای . پدری معتاد و سر و وضعی که خانه ما داره . دیگه از دست پدرم ذره ای آبرو در محل نداریم . صاحبخانه جوابمون کرده بود . مادر آنقدر عجز و لابه کرد که پشیمان شد ولی کرایه را اضافه کرد .

او که داره کرایه اش رو میگیره پس چرا جوابتون کرد ؟

شاید فکر کرده آن آلونک را بیشتر از این اجاره میکنند .

غصه نخور عاطفه جون . باز هم خدا را شکر که مادرت سالمه . مادر من از این ببعد نباید کار کنه . من بعد از ازدواج باید او را پیش خودم ببرم . یا اینکه مراقبش باشم . دوست ندارم بعدا زیر منت خان عمو باشم . از طرفی جلوتر به من گفته وقتی عروسی کردی نباید بری . خلاصه اینکه خیلی اعصابم بهم ریخته .

هر دو دوست سکوت کردند . شاید نمیخواستند بیش از این یکدیگر را برنجانند . اتوبوس رسید و هر دو سوار شدند .


نظرات شما عزیزان:

s
ساعت7:48---13 ارديبهشت 1391
khobeeeeeeeeee

bita
ساعت19:17---3 فروردين 1391
rasti age man bekham kolan danlol konam hameye faslharo chan gig misheeeeeeeeeehttp://loxblog.ir/images/smilies/smile%20(15). gifeeeee

bita
ساعت19:13---3 فروردين 1391
mishe beporsam kolan chand fasleeeeeeee? khob bod-



ali reza
ساعت16:44---30 آبان 1390
salam dastet dard nakone jaleb bood fasle dovomo key mizari
پاسخ:salam ali reza mitoni alan beri bekhoni gozashtam ta farda sae mikonam tafarda fasle 4 ro ham bezaram


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید تو رو خدا بعد از خواندن نظر بزارید من هم سعی میکنم سریعتر فصل های جدید رو بزارم
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان صورتی و آدرس www.romanha.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 60
تعداد نظرات : 21
تعداد آنلاین : 1

لينك باكس هوشمند مهر،افزایش بازدید،لینک باکس،افزایش امار،مهر باکس
سیستم افزایش آمار هوشمند مجیک
سیستم جامع افزایش بازدید پردیس باکس
افزایش آمار
لینک باکس هوشمند ام دی پارس